بله! هرچه گفتهام برای دیوار گفتهام. هرچه نوشتهام خطابههایی برای
دیوار بوده است. دیواری قد برافراشته پیش روی من. کلهام را بالا گرفتهام و
با آن حرف زدهام. موضوع این حرفها بیشتر خودم بودهام. حتا اگر پای
اطرافیانم را به میان کشیدام. آنها حکم وسیله بودهاند تا موقعیتی را
برای ایفای نقش خودم بسازم. چه بسا حتا خودم بندهای در خدمت این نمایش
بودهام. اگر چه نمایش چیزی نیست جز لذت بیشائبهای که از مشاهدهی خودم
میبرم.
اما همیشه دیوار روبه رو، بر حسب اتفاق یا ضرورت، تکیهگاهی
برای نگاهم داشته است. مثل یک طاقچه که سینهی دیوار را شکافته. به این
دلیل است که طاقچهها را دوست دارم. آنها به دیوار زندگی میبخشند، زندگی
حقیرانهای که نه تابلو نقاشی و نه پنجره، هیچکدام قادر به تولیدش نیستند.
طاقچه میگوید دیوار چیزی بیشتر از دیوار است. تنها دیوارهی یک محفظه
نیست، یا پایه و ستون سقف؛ تکیهگاهی است که میتواند از اشیاء انباشته
شود. میتواند پذیرای نگاه باشد؛ بیاینکه چیزی را برای دیدن فراهم کند.
میتوانم ساعتها حرف بزنم. سالها فکر کنم. اما نگاهم را از روی دیوار بر
ندارم. شاید بیفایده به نظر برسد. بله هیچ سودی ندارد. در واقع هیچگاه
مفید نبودهام. حتا چیزهایی که داشتهام هرگز مفید نبودهاند. با این وجود
به کارم میآمدهاند. اگرچه هرگز نتوانستهام کارم را ییش ببرم. اما شاید
مشکل آنها نبوده است. عضلاتم نیروهایشان را تلف میکنند. دستورات مغز، در
طول رشتهی عصبها گم میشوند. حافظه، بایگانیهایش را از طریق رودهی بزرگ
دور میریزد. چیزی به اختیار من نیست. اعضا و جوارح از خواستههایم سرپیچی
میکنند. مات و مبهوتم.