محمد مهدی نجفی

معمار، مرمتگر، نویسنده و پژوهشگر تاریخ و معماری

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پنجره» ثبت شده است

غروب، از تاریکترین نقطه‌ی اتاق بیرون جست و تن نزارش را تا کنار پنجره‌ها کشاند. گفتم بلند شوم و راهش را سد کنم که بیرون نرود. صدا پشت گوش‌‌هایم کمی معطل ماند. کلمه‌ها پشت زبانم وراجی می‌کردند. عضلاتم سرش را در روزنامه‌های زرد فرو کرده بود. تا به خودم جنبیدم، غروب از پشت پنجره‌ها برایم دست تکان داد و رفت. رفت و خود را در تاریکی شب گم کرد. من ماندم و کاتب و شب.
به کاتب گفتم چراغ‌ها رو روشن کند. گفت: ببخشید قربان اما وظیفه‌ی من نوشتن است. شما برای روشن کردن چراغ باید شخص دیگری را مامور کنید. نمی‌خواستم بگویم: از دستور من سرپیچی می‌کنی؟ نه! شاید گمان کند فرمانده یا ارباب او هستم. چطور به او بفهمانم اگر چراغ‌ها را روشن کند مثل وقتی که حرف‌هایم را می‌نویسد لطف و محبتش را شامل حال من کرده است؟ اما در مقابل این لطف و محبت، من به او چه می‌دهم؟ آیا در مقابل از من چیزی می‌خواهد؟ شاید کسی او را موظف کرده تا پشت میز تحریرم بنشیند و سخنانم را یادداشت کند. به هر حال وظیفه‌ای برای او مشخص شده است که حاضر نیست پا از آن فراتر بگذارد. پس بی‌شک در برابر آن وظیفه پاداشی دریافت می‌کند. آیا باید پیشنهاد بهتری به او بدهم؟
به او می‌گویم: اگر چراغ‌ها را روشن کنی تو را از نوشتن حرف‌هایم معاف می‌کنم. کاتب می‌خندد. فقط می‌خندد.