چه عاشقانه وعدهای بودی
که شنیدن را
چون شنیدنِ انسانی دیگر میشنیدی!
«دیگر»ی (یاء نکره) در تو!
اما چشمهایت که به روبهرو مینگریست
او را پیش چشم خود میجست.
چه گرهی است ژرف
گرهِ دو صورت
دو چهرهی شبیهِ بیشباهت
در منطقهای که نگاه نامیدهاند
و تو آنقدر محو چهرهای که نمیدانی به چهرهی خود مینگری!
پس با خود میگویی چیست آنچه که میشنوم؟
شاید باید بگویی: شنیدن از کجا آغاز میشود؟
ای که شنیدن را چون شنیدنی که نمیدانی از کجا آغاز شده میشنوی!
با توام!
شنیدن از کجا آغاز میشود؟
(نیم ساعت بعد ...)
از
وقفهای که در این خطابه افتاد پوزش میطلبم. دری گشوده شد. حکایتی از لای
در سر به درون آورد. زبان گشود و با تازیانههای سوزندهاش ما را به جای
دیگری برد. آنجا سیگار کشیدیم و هماینک منِ تازهسیگارکشیدهام که پیشِ
روی شما ایستادهام، یا بلکه نشستهام؟
در پسِ گفت و شنودی دوستانه
ایستاده بودم. یکی میگفت و من با لبان دیگری(یاء نکره)، لبان چهرهی پیشِ
رو باز میگفتمش. در حالی که ساکت و متفکرانه، هم حکایت را تماشا میکردم،
هم چهرهی دیگر را که از دور پیشِ روی خود میدیدم و هم تو را که با تو سخن
میگفتم. اشخاص بسیاری شریکِ این گفتگو بودند، اگر بخواهیم اشیاء را وارد
ماجرا کنیم، همه چیز از اختیار ما خارج میشود. آنوقت چگونه پی بگیریم
شنیدن از کجا آغاز شده است؟
از این سوال میگذرم. بگو چه میشنوی؟
ای که از دانستنِ آنچه میشنوی نادانی!
اما قسم میخوری که شنیدهای!
میدانم شنیدهای.
اما،
تمامِ صداها را شنیدهای.
پس چه بیهوده منتظرم تا آنچه را که شنیدهای بگویی!
اشیاء با تو سخن میگویند.
اشیائی که در روایتِ گفتگو شناورند به دو زبان با تو سخن میگویند. دانستنِ شنیدن چه کار دشواری است!
از
این سوال هم میگذرم. اصلن چرا باید از تو بپرسم؟ چرا نگویم، نشان ندهم،
نصیحت نکنم، بروز ندهم، تهدید نکنم؟ بهتر نیست انگشتم را به سوی تو بگیرم
تا بدانی سخن گفتن با تو خط و نشان کشیدن است.