نگاه میکنم. مشتم را مقابل چشمانم میگیرم و به آرامی قامت انگشتانم را راست میکنم. مژهها پیروزمندانه پلکهایم را بلند میکنند. کف دستم چون صفحهی کتاب گشوده میشود. چشمانم خودش را میان صفحهی گشودهی دست میبیند. نگاه میکنم. جهان در نگاه من است که میشود. رویای خوابهای نیمهشب، لرزش مردمکهای سیاه من است. چشم میبندم تا دنیا را در این بازی کودکانه فراموش کنم.