چشمانم را میبندم و به سفر میروم. دور میشوم از آنچه دورشدنی است. اما
به آنچه نزدیک شدنی است نزدیک نمیشوم. دور میمانم، در دورترین نقطه.
شکایت نمیکنم. دهانی برای شکایت ندارم. دندانهایم را پاک فراموش کردهام.
چشمانم فقط به یک نقطه خیره شدهاند.
پیرمردی لنگان با نفسهایی که در
سینهاش سوت میکشند به سمت من میآید. دستش را جلو میآورد و میگوید: من
متصدی دورترین نقطه هستم، خوش آمدید. دستم را به قصد دستش جلو میبرم. اما
او دستش را عقب میکشد و پوزخند میزند. خونسرد و بیتفاوت دستم را عقب میکشم و در جیبم فرو میکنم. میگوید: چه کاری از من ساخته است؟ میگویم:
هیچ! میخواهم به حال خودم باشم. لطفن تنهایم بگذارید. دوباره پوزخند
موزیانهاش را به رخ من میکشد. میگوید: چنین چیزی ممکن نیست. به هر حال
من متصدی اینجا هستم و تا هنگامی که اینجا هستید باید کنار شما بمانم. میگویم: لطف کنید دست از این وظیفهی احمقانه بردارید، شما نمیتوانید ...
میان کلامم میگوید: شاید از نظر شما احمقانه بیاید، اما برای ما یک
تشریفات بسیار ساده و ضروری به شمار میرود. پس بیهوده سعی نکنید نظرم را
تغییر بدهید. چنین چیزی ممکن نیست. در حرفهی ما رعایت اصول از هر چیزی
مهمتر است.
سرم را به نشانهی تایید تکان میدهم. سعی میکنم وانمود
کنم همه چیز را فهمیدهام. دستم را به طرفش میبرم و میگویم: از آشنایی با
شما بسیار خوشحال شدم، اگر اجازه بدهید بروم. دستش را به قصد دستم جلو میآورد. اما دستم را عقب میکشم و بلند میخندم. روی پاشنهام میچرخم و مسیر
آمده را باز میگردم. سعی میکنم خودم را از زیر پلکهایم بیرون بکشم. مژهها کارم را دشوار میکنند. با خودم میگویم کاش از راه دیگری برمیگشتم.