شعری برای اول ماه می
مشت کن چشمانت را
چه میبینی؟
اتومبیلی گذران
در جادهای بیرونِ شهر
ـ غلتان بر چرخهایی گردان
جاری در جاده ـ
چه میشنوی؟
گوشهایت رفتهاند
به ارکستری از سازهای زهی
در نقش گوشهای یک تماشاچی مفلوک
چه میشنود؟
اصواتی آهنگین
شاعرانه و اندوهناک
بهعینه، نعرههای اربابش
از دور
برای آنها
دست تکان میدهد
ایستادهای
میان جماعتی پر شور
تنها
بیآذوقه
در حقارت اتاقی که گامهایت را میدزدد
میروی کنار پنجره
به آرامی
با دو مشتِ گره کرده
چه میبینی؟
اتومبیلی گذران
در جادهای بیرونِ شهر
ـ دشتهای کم پشت
با پشتی خمیده و گوژ
پا به پایِ جاده میخزد
و ناگزیر
رسولانِ غبارآلودش را
در آسمان میرقصاند ـ
اما گوشهایت
صدایی نمیشنود
جز کشیدهی سوت
پایانناپذیر
در لنگرگاه
ملوانان کشتیهای خود را ترک میکنند
مهی غلیظ ربوده است صبحِ بندر را
آفتاب از پشت دکلها
آویزان است
به جرثقیلهای غولپیکر
باربری کهنسال
چهارچرخ کوچکش را
میراند به سمت خیابان
میبینی
با چشمانِ پنجره میبینی
باربرانِ کهنسال
پنجرههای دوردست را نمیبینند
اشارههای دوردست
باربرانِ کهنسال
زبانِ اشاره نمیدانند
نمیخوانند
نوشتههای روی پنجره را
چیست در آن جعبهها
که میبری با خود
هر روز؟
کسی میراند اتومبیل را
از میان دشت
کلهاش را میچرخاند
به سمت تو
لبهایش باز میشوند
از هم
و صدایی شبیه چرخ خیاطی
گلویش را میشکافد و بیرون میریزد
میاندیشی با خود
دوختهام همه عمر
دوختهام
جز دوختنهایِ مدام
چیزی نیندوختهام
به دهانت فرو میبری
مشتهای گره کرده را
یکییکی
میگشایی مشت
میبلعی چشمانت را
میگذری
از غارهای تاریک و تو در تو
نمیبینی
جز آفتابِ تابان
پوسیده در هزارتوی فاضلابها
بو ندارد تعفن
صدایی است که میشنوی
در صدای چرخ خیاطی
رد سوزنی است که چرخ میکند تو را
بدنت را میدوزد به دشتها
دشتهای سترون
خزیده در مصافِ جادهها
جادههای متروک
به سوی شهرهای خالی از سکنه
ویرانهها