امروز لحظهای با چشمانم نور خورشید را درخشانتر تاباندم. از پنجرههای
سردابهای تاریک، دیواری را در روشنایی حیاط مینگریستم. خورشید بیرمق میتابید. گویی ابرها احاطهاش کرده بودند. ایستاده بودم میان سردابه و برای
دیوارها خطبه میخواندم. خطابهها را چون آوازی از دوردست میشنیدم:
همیشه
در معرض دید بودهام. در میان دیوارهایی پوشیده از چشم. هر چشم انبوه
تماشاگرانی است که به من زل زدهاند. در چنین دنیایی چه میتوانستهام
بکنم؟ برای تماشاچیانم خطابهها خواندهام تا شاید لحظهای حواسشان را پرت
کنم.
به روز بر میگردم، روشنایی بیرمق روز، سردابه را تحریک میکند،
و من پشت میز تحریرم، آب میشوم و از روی صندلی فرو میریزم. دریایی میشوم که به یکباره در زمین فرو میرود. اما لکهای خیس تا مدتی، نقطهی محو
شدنم را نشان میگذارد. او به من میگوید که آنجا محو شدهام.
از
اعماقِ صدای آواز بر میگردم و پشت میز تحریرم مینشینم. صدای شیپور نبرد
را میشنوم. لشکرها در مقابل هم صف کشیدهاند. دریاهای پهناور خون موج میخورند. در نخوت یک پادشاه ظفریافته، به پشتیِ صندلیام تکیه میزنم. نگاهم
توان ندارد که از پیش پایم برخیزد و در چشمان تماشاچیانم خیره شود. اما
شیپورها همچنان بیوقفه، نام پرآوازهام را مینوازند.
شاید شرمگین و
اندوهناکم. اما لبخندی از اعماق آواز با من همراهست که گاه به طعنه آرنجش
را به لبانم میزند. و لبهایم ناگزیر و ناخواسته جمع میشوند و چروک میخورند. این خندهها شبیه دشت گرم و خشکی است که بر خلاف انتظار، شبی را
بارانی سپری کرده است. و اکنون در گرمای روز شورهزارهایش ترک میخورند و
چروکیده میشوند. این لبخندِ پادشاهان ظفریافته است.