شاید دراز کشیده بودم روی تخت طاقباز و سقف را تماشا میکردم. نور غروب
تابیده بود زیر سقف. کمترین انحنا یا برآمدگی، لکهای سیاه متناسب با جثهاش به جا گذاشته بود. اما در طرح کلی سایه و روشنها، به نظر میرسید نیروی
لکه فارغ از جثهاش نقش هدایتکننده داشته باشد. میدانستم سرم را قدری از
کلهام بالاتر گذاشتهام. خودم را سرزنش میکردم. از طرفی هیچ بعید نبود
کلهام کمی در تخت فرو رفته باشد. نمیتوانستم به چپ و راست بچرخم یا بالش
زیر سرم را جابجا کنم. هر حرکت ناچیزی ممکن بود تصادفن از لبهی پرتگاه
پرتابم کند. میدانستم سقوط ناگزیر است اما کیست که پیش از افتادن به آنچه
میتواند چنگ نیندازد! با این حال نجات یافتن همواره دشوار بوده است. رنجی
است طاقتفرسا که تصورش عضلات را منحل میکند. با خودم میگویم چه بیهوده
تلاش میکنم! چرا در این ورطهی دشوار نیفتم؟ بیشک رنجی بیپایان در
انتظار من است. اما دشوارتر از چنگ انداختن و خود را بالا کشیدن نخواهد
بود.
پس نشستم و استدلالم را به کار بستم. بدنم را به لبهی پرتگاه
وادادم و سقف را نگریستم. با شکلهای پیش چشمم زندگیها بافتم و به این میاندیشدم که چه سفر رنجآلودی در پیش دارم. آنقدر در این اندیشه صادق بودم
که چشم گشودم و دیدم در سفرم. خواستم که بازگردم اما چگونه میتوانستم
پاهایم را متقاعد کنم؟ گریختن از سفر، چه سفر دشواری است! اما چگونه بگویم؟
ذائقهام دشواری را میپسندد. نه اینکه اراده کنم و تصمیم بگیرم. بلکه
اراده بسیار پیش از اینها تصمیم خودش را گرفته است.