محمد مهدی نجفی

معمار، مرمتگر، نویسنده و پژوهشگر تاریخ و معماری

این داستان در 1388 در مایندموتور منتشر شده است.

بیشتر از این‌که شبیه کسی باشد شبیه چیزی شده بود. شبیه کاناپه، کمد دیواری، یا جالباسی. نه، نه! بیشتر شبیه پایه‌ی سرمی بود که دمر افتاده باشد. حتا لگن دستشویی از او بیشتر شبیه کسی بود. دهانه‌ی گردش او را به یاد شکم پدرش می‌انداخت. چه بزرگ بود و گرد! تنها چیزی که از او به یاد داشت همین هم نبود، فقط می‌توانست در مورد شکم پدرش حدس بزند که این ریختی بوده، چرا که پدر تمام دوستانش را به این قیافه دیده بود، با شکمی بزرگ و گرد.

بی‌دلیل نبود که او در این شرایط به پدرش فکر می‌کرد، پیش از این سابقه نداشت به کسی فکر کند که هیچ نقشی در نقشه‌های‌اش نداشته است یا نخواهد داشت. شاید این نیز از عوارض همان بیماری مرموزی باشد که به آن دچار شده بود. به هر حال او دیگر بزرگ شده بود، نباید دلتنگی می‌کرد. از این گذشته، حتا وقتی بزرگ هم نبود؛ نشده بود دلتنگی کند، حتا برای کسی که در نقشه‌های‌اش همه‌جور نقشی داشت.

بارها شده بود که سال‌ها در زندگی‌اش تنها مانده بود، خوب که فکر می‌کرد می‌دید حالا چندان هم تنها نیست. پرستار wc روزی پنج مرتبه، آن هم تنها برای تخلیه‌ی او به اتاقش می‌آمد. لگن را از زیر تخت بیرون می‌کشید و آن را بین پاهای او جا می‌داد. برای این‌که مزاحم کارش نباشد؛ می‌رفت کنار پنجره و بیرون را تماشا می‌کرد، او نیز پایان کارش را با سرفه‌ی کوچکی خبر می‌داد. همیشه سعی کرد به او بفهماند که نیازی نیست تا پای پنجره برود و پشت به او بایستد، چرا که حضور او مانع شاشیدن یا ریدن‌اش نمی‌توانست باشد، بلکه لذت‌اش را چند برابر می‌کرد.

با خودش که فکر می‌کرد می‌دید چندان هم بدبخت نیست. مثلا به همین پرستار wc اندیشید (معمولا آدم به چیزهایی می‌اندیشد که در اطرافش وجود دارد) که مجبور بود با یک مشت لگن شکم گنده سر و کله بزند. در آن بیمارستان به آن بزرگی اگر حداقل ده نفر مثل خودش بود - که مجبور بودند در تخت‌شان دستشویی کنند - با احتساب هر نفر روزی پنج مرتبه، می‌شد پنجاه مرتبه. یعنی پرستار در طول یک شبانه روز پنجاه مرتبه، پنجاه لگن را خالی می‌کرد. یعنی روزانه به اندازه‌ی پنجاه مرتبه دستشویی رفتن، وقت‌اش را بابت دستشویی این و آن می‌گذارند. مثل این‌که یک نفر روزی پنجاه مرتبه دستشویی کند. ولی مگر می‌شود. حتما پرستاران دیگری هم هستند که مسئول تخلیه‌ی بیماران ِ بی‌حرکت‌اند. اما چرا در طول این سال‌ها هیچگاه کسی به جای او نیامده بود. این‌جا همه‌چیز همان طور بود که از اول برنامه‌ریزی شده بود. حتا نگهبانی که بیست و چهار ساعته او را می‌پایید هیچ گاه عوض نشده بود. حتا برای چند روز. حالا که فکر می‌کرد می‌دید این‌ها مسائل مهمی هستند، مطمئنا در نقشه‌هایی که داشت نقش داشتند و باید به این چیزها هم فکر می‌کرد. تمام این سال‌ها برای پشت گوش انداختن و شانه خالی کردن بس بود. باید دیگر کم‌کم دست به کار می‌شد. چطور ممکن بود این نگهبان یا آن پرستار این همه مدت عوض نشوند، تغییر شیفت ندهند، مرخصی نروند؟! آیا ممکن است هر کدام‌شان برادران دوقلویی دارند که با هم تغییر شیفت می‌دهند و او مثل خیلی از وقایعی که در اطراف‌اش می‌گذرد و او نمی‌فهمد، از آن بی‌خبر است؟ اندیشیدن به این امکان، بسیار محتمل‌تر بود تا این‌که فکر کند آن‌ها تمام وقت، هر روز و بی‌وقفه، بدون مرخصی کار می‌کنند. در هر صورت او آدم خوشبختی بود. چرا که مجبور نبود کاری را بکند که دوست ندارد بلکه تنها مجبور بود کاری را نکند که دوست دارد. اما از این وضع کاملا راضی و خشنود بود، وگرنه او را به آن جا نمی‌آوردند.

هنوز خودش نمی‌دانست دقیقا برای چه اینجا ست. آورده‌اند تا او را معالجه کنند؟ یا از گسترش این بیماری در زندان جلوگیری کنند؟ یا شاید قصدشان تنبیه و مجازات او است؟ اما مسلما به هر حال تنبیه نمی‌شد، چون تنبیه شدنی نبود. آدم‌هایی مثل او هیچ وقت تنبیه نمی‌شوند. او به نوعی بیماری ناشناخته مبتلا شده بود. بیماری غیر قابل تصوری که تمام حساب کتاب‌های سردمداران را مختل کرده بود. آن‌ها از ترس این‌که مبادا این بیماری در زندان‌های‌شان اپیدمی شود، او را تحت مراقبت کامل پزشکی در قرنطینه نگهداری می‌کردند. چرا که این بیماری شدیدن زندان آن‌ها را بی‌نتیجه نشان می‌داد. زندانیانی که به این بیماری مبتلا می‌شدند از زندان لذت می‌بردند، بنابراین کسی نمی‌توانست شاهد اصلاح رفتار آن ها باشد و هرگونه عمل تنبیهی کاملا بی‌نتیجه بود. البته هیچ کدام‌شان هم سعی نمی‌کردند از زندان فرار کنند و این مسئله برای مقامات بالا قابل تامل بود.

شاید از خوش شانسی او بود که به این بیماری دچار شده بود! اما فقط شاید، به هر حال کسی نمی‌داند قرار است سر او چه بلایی بیاید. با این حال اگر خودمان را جای او بگذاریم، هیچ وضعیتی نمی‌تواند برای او بد باشد. همه چیز به نحو خارق العادی ای برای او خوب است. آنقدر که همه‌ی اندام‌های‌اش هیچ تمایلی به حرکت ندارند، اگر بخواهیم حرکت را معیار زنده بودن آدم به حساب بیاوریم مسلما او مرده است، اما اگر دیدن، شنیدن یا ریدن و شاشیدن را ملاک زنده‌گی در نظر بگیریم، قطعا او زنده است، حتا زنده‌تر از یک نابینا یا ناشنوا یا یبس. بنابراین او زنده است، اما به طرز مشکوکی زنده است. گرچه در انسان بودن ِ او می‌توان شک کرد، چرا که حیوانی ناطق نیست، او نمی‌تواند لب‌هاو زبان‌اش را تکان بدهد و حرف بزند، نه آنطور که یک گنگ حرف نمی‌زند، آنطور که یک حیوان حرف نمی‌زند، انگار از روز اول نمی‌توانسته حرف بزند. بگذارید در این باره زیاد بحث نکنیم، آنچه اهمیت دارد حالت اکنون ِ اوست که انگار کمی دارد تغییر می‌کند. آیا او روبه بهبودی است؟ آیا دواهایی که به او می‌خورانند اثر داشته است؟

اگر می‌پرسم حالش روبه بهبودی است؟ به این دلیل است که نشانه‌هایی در او می‌بینم که می‌توانم این احتمال را مطرح کنم و از شما بپرسم آیا او دارد خوب می‌شود؟ همین که بر خلاف همیشه سعی می کند نقشه بکشد، سعی می کند چیزهایی را که فراموش کرده در ذهنش بازسازی کند، آنهم نه آنگونه که واقعا بوده‌اند، آنطور که می‌بایست می‌بود؛ همه‌ی این‌ها نشان می‌دهند که او عوض شده است. همین که احساس دلتنگی می‌کند، ولو اینکه عذابی نمی‌کشد و شاید حتا لذت می‌برد، اما این خودش خرق ِ عادتی است در او. او عوض شده است. اما قطعا نمی‌توان گفت داروها موثر واقع شده‌اند، چرا که ممکن است این تغییر و تحول فاز جدیدی در بیماری او باشد، به هرحال خاصیت این بیماری این است که همه را شگفت زده می‌کند. حتا پزشکانی که شبانه روز روی بیماری‌های مرموز و ناشناخته کار می‌کنند. همین چندروز پیش یکی از همین پزشک‌ها خودکشی کرد، چرا که نتوانسته بود راز این بیماری را کشف کند. او سرخورده شده بود. نامه‌ای نوشته بود که بد نیست قسمتی از آن را اینجا بیاورم، او در نامه‌ی قبل از مرگ‌اش نوشته بود:

… همیشه خیال می‌کردم همه‌ی رازها کشف شدنی است، اما این بیماری اخیر غیرقابل کنترل است. خداوند شاهد است که تلاش خودم را کرده‌ام، برای شناخت این بیماری و بیشتر برای اینکه بالا را مجاب کنم این بیماری شناخته شدنی نیست…
می‌توانم مطمئن باشم او چه رنجی کشیده است تا به رئیس‌های‌اش بفهماند این بیماری یک بیماری عادی نیست. به هرحال تلاش‌های او ارزنده است. شاید بعدها از او تجلیل کنند، همانگونه که امروز از گالیله تجلیل می‌کنند.

برگردیم به بیمارمان. او همچنان روی تخت دراز کشیده است. با چشم چپ‌اش نگهبان را می‌پاید و با چشم راست، فاصله‌اش را با پنجره تخمین می‌زند. اما قطعا نمی‌تواند حتا حدس بزند پنجره‌ای که شاید همه‌ی امیدهای‌اش را در آن می‌جوید با زمین چقدر فاصله دارد، در موقعیتی که او قرار دارد، چیزی را نمی‌تواند در پنجره ببیند. او فقط پنجره را می‌بیند، ممکن است پنجره روبه یک دریاچه باشد یا یک اتاق دیگر، و شاید اصلا اتاق او در طبقه ی دهم باشد! به هر حال فکر کردن به پنجره بی‌فایده است، شاید او هم می‌داند که فکر کردن به پنجره بی‌فایده است، وگرنه چرا باید به چیزی فکر کند که فایده داشته باشد؟ او معمولا اینطوری است. اما به هرحال من نمی‌توانم در مورد حکمی که به او مربوط می‌شود مطمئن باشم، برای اینکه، او غیرقابل پیش‌بینی است. حتا من ِ مولف هم نمی‌توانم درباره‌ی او کلمه‌ای بنویسم و از آن مطمئن باشم. پس بهتر است او را به حال خودش رها کنیم و تنها نظاره‌گرش باشیم.

 

تاریخ انتشار: مردادماه هشتاد و هشت: مایندموتور

  • محمد مهدی نجفی
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.