شعری برای میم
منم
حلقی آویزان از حلقهای
درون کوزهای که میتراود از آن
آنچه در سینهام میجوشد
کوزهای شناور
میان دریای شن
در صحرای لمیزرع
درون حفرهی باد
میان سایهی دو نیمچه کوه
در امتداد شیارهای بیشمار
کمی مرطوب
اما تبآلود
به من ملحق شو
پیش از آنکه حلقه از حلق بگذرد
کوزه لبریز
سینه را بشکافد
تارهای صوتی
در ارتعاشی ناگزیر
پارهپاره شود
و زیر خروارها شن دفن شوم
گویی از آغاز صحرا بودهام
یک پا میدود به سمت پایان
یک پا به سوی آغاز
دستها ادامه دارند
و جمجمه متوقف
کوبیده شده روی دیوار
با چشمهایی آویزان
چون زردهی تخم مرغ در لیوان
پیش از آنکه «تو» باشی
«او» بودهای
و من به سوی «او» باز میگشتم
پیش از آنکه «من» باشم
درون کوزهای حلقآویز
راه از قطار میگذشت و راهآهن از گوشت
چاقو میسرید روی پوست
دشنه میبرید گلو
راه میسرایید سفری که رفتن نبود
بازگشتن بود
پاها گریزان و بیاختیار
دستها روبهراه
اما گمشده در آستین
جمجمه متلاشی
چون غنچهای شکفته از گریبان:
شاخهای گل
پیچیده در زر ورق
شاید زرد
شاید غرق
شاید قایقی که میگوید بادبان
شاید مسافری که در چمدانش سفر میکند
شاید برگ
با تمام رگهایی که به قلب منتهی میگردد
باد
پاهایم را میبَرد
پیش از آنکه رد پایم را ببرد
تو
در شیارهای باد جا خوش کردهای
من
در رد پاهایی که محو میشوند
صحرا
به خود پشت میکند
همه چیز فراموش میشود
جز تو
که در شیارها سنگر گرفتهای
جنگ، جنگِ پاها و دستهاست
جنگِ جمجمه و دیوار
سیاهیِ مردمکهای بیقرار
در سفیدی چشمها
تشدید میشود
پا روی پاشنه میچرخد
دست از بازو سرازیر
بدن لبریز
در کنجِ عمیقِ لبها فرو میرود
یا در خراشِ روی گونه
یا در خراشِ زیر چانه
پاها در «یا» از پا میافتند
دستها در خراشها بریده و کوتاه میشوند
جنگ، جنگِ عاشقانهای است که عشق را نمیشناسد
خون
حاصلخیز است
و دشنهها جز انگشتانی نیستند که روزهای رفته را میشمارند
زمان
پیش از اینها ایستاده بود
زمانِ ایستاده
زمانِ پیش از اینها ایستاده بود
وصفِ حالِ جمجمهای متوقف
با چشمانی فراخ
و حفرهای به جای دهان
که دهان را بلعیده بود
اکنون
گذشته را به باد میسپارد
اما باد را چگونه به خاک بسپارد؟
آینده
قبل از آمدناش دود میشود
و من
با وجود سایهای که نشان کرده بودم
گم میشوم
در رد پای جانورانی که شاید اشباحی سرگردان بودهاند
ستونِ دود
به سوی آسمان زبانه میکشد
صحرا
مچاله در گردباد
خم میشود تا درون کوزه را ببیند
جانورانی گرسنه
لاشهی زمان را میدرند
استخوانها در هم میشکند
و خون در شکار لحظهها
فواره میزند
جانورانِ تشنه
از چالهی گلوی تو آب مینوشند
آبِ تمام دریاها را
صحرا سرش را بلند میکند
و با تمام صحراها
در حلق فرو میرود.
فروردین 91