محمد مهدی نجفی

معمار، مرمتگر، نویسنده و پژوهشگر تاریخ و معماری

این داستان در سال 1387 در مایندموتور منتشر شده است.

۱- نوک انگشت

تا حالا شده انگشت‌ات را تا مفصل اول در دماغ‌ات فرو کنى، و وقتى آن را بیرون مى‌کشى، ببینى که دارى آن را از دهانت بیرون مى‌کشى؟ این را گفتم که بگویم گاهى مسئله این نیست که به چه سوراخى فکر مى‌کنیم، همین که به سوراخ فکر مى‌کنیم، انگشت بزرگى است، حتا اگر آن سوراخ خانه‌ى ما باشد.
دوستى داشتم که به سوراخ مورچه‌ها آب مى‌بست. روزى علت کارش را پرسیدم. گفت اول آن‌ها خانه‌ى مرا سوراخ کرده‌اند. این توضیح باعث شد که حق را به او بدهم، و انگشت تدبیرش را ستایش کنم. اما آیا کسى هست که به من حق بدهد؟ چه فرقى دارد کسى نوک انگشت‌اش را به سمت شما بگیرد یا نوک اسلحه‌اش را؟ در هر صورت شما را مقصر جلوه داده‌اند و شما براى اثبات بى‌گناهى‌تان باید سوراخ بشوید.
اما چگونه مى‌توانستم بى‌گناهى‌ام را اثبات کنم در حالى‌که گناهکار بودم. به هر حال نوک انگشت او به سمت من اشاره رفته بود و مى‌توانست عواقب لذت‌بخشى داشته باشد. چرا که به منزله‌ى دعوت‌نامه‌اى بود به منزل. دعوتى که ردخور ندارد، دعوت‌کننده هم مى‌داند که ردخور ندارد و دعوت‌شونده هم عمیقا مى‌خواهد که ردخور نداشته باشد. فرصتى که باید از آن استقبال کرد. دیگر فرقى ندارد چه جور گناهکارى به حساب بیایید: کسى که دیگران را به گناه دعوت مى‌کند یا کسى که توسط دیگران به گناه دعوت مى‌شود. قانون که این چیزها سرش نمى‌شود! پس دلیلى ندارد که براى ما هم اهمیتى داشته باشد. بنابراین نباید دلیلى ببینم که بخواهم بى‌گناهى‌ام را اثبات کنم.
سر باز زدن از اثبات ِ بى‌گناهى، یعنى سوراخ نشدن. و این تصمیم آن‌قدر تهاجمى است که مى‌تواند نتیجه‌ى معکوسى داشته باشد، یعنى طرف ِ مقابل را سوراخ کند. بنابراین براى تلطیف دیدگاه ِ بشردوستانه‌ام، تصمیم گرفتم از زاویه‌ى دیگرى به ماجرا نگاه کنم. زاویه‌اى که مهربانانه‌‌تر است. فرض کنید نوازنده‌اى نوک آلت موسیقى‌اش را به طرف شما بگیرد. مثلا نوک آکاردئون، یا نوک گیتار، نوک پیانو یا نوک شیپور. اما نوک آلت موسیقى، به هیچ وجه شما را به چیزى متهم نمى‌کند؛ بلکه تنها شما را دعوت مى‌کند، به رقصیدن یا خواندن. و شما در مقابل این دعوت، خود را مقصر نمى‌بینید که بخواهید بى‌گناهى‌تان را اثبات کنید یا نکنید، بلکه فقط مى‌رقصید. این مثال ِ صریح راهکارى را پیش پایم گذاشت که عمیقا راهگشاست: دیگر دلیلى ندارد انگشتى را که اشاره مى‌کند به اسلحه شبیه دانست. بلکه تنها کافى است آن را به یک آلت موسیقى تشبیه کنیم و جشن بگیریم.
با این تفاسیر، نوک انگشت او را پاس داشتم و نشانه‌ى چیزهاى خوبى دانستم که جاى‌شان را در این مرحله از زندگى‌ام بسیار خالى مى‌دیدم. شاید حق با کسانى باشد که انگشت را شروع هر چیزى مى‌دانند و معتقدند که وحدت وجود یعنى جریان وجود از انگشت. و شاهد ادعاى‌شان را تمام وسایل برقى مى‌دانند که با فشار یا لمس انگشت روشن مى‌شوند و به کار مى‌افتند. ما نیز از این تئورى در رابطه‌مان سود جسته‌ایم و از آن براى روشن کردن یکدیگر استفاده مى‌کنیم.
البته این سرآغاز رابطه‌ى ما نیست که از انگشت شروع مى‌شود؛ این پایان ِ شروعى است که به نمایش مى‌گذاریم. درست مثل لحظه‌ى آفرینشى که میکل‌آنژ روى سقف کلیساى سیستین کشیده. صحنه‌اى که خدا با انگشت، آدم را از انگشت شروع کرده است، ولى معلوم نیست پس چرا کار را تمام کرده است. همه‌ى شواهد نقاشى هیچ‌کدام از این نظریه‌ها را تایید نمى‌کنند و بحث در این مورد بى‌فایده است. همان طور که هیچ کس به درستى نمى‌داند، استفاده از انگشتْ چه کسى را ابتدا روشن مى‌کند. صاحب ِ انگشت یا فرد ِ تحت ِ اشاره! یعنى به درستى مشخص نیست چه کسى از انگشت استفاده مى‌کند. این نکته‌ى مهمى است که براى همیشه مبهم باقى خواهد ماند. و به هیچ وجه رابطه‌ى ما را تهدید نخواهد کرد، حتا اگر تهدیدکننده باشد.
باید اضافه کنم، براى ما، “شروع از انگشت” مفهوم ِ چنان گسترده‌اى است که ممکن است به راه حل‌هاى دیگرى اشاره کند که در مسیرى سواى انگشت حرکت مى‌کنند. او همیشه از این‌که مسیر جدیدى پیدا نکنم مى‌ترسد. از این‌که مسیر جدیدى وجود نداشته باشد یا عادلانه نباشد. اما به او اطمینان مى‌دهم که هر راه حلى را مى‌توان در هر مسیرى به کار بست، و دلیلى ندارد که عادلانه نباشد. به عنوان مثال، پیشنهاد مى‌کنم او را بکشانم به تخت خوابم و انگشت سبابه و کنارى‌ش را تا مفصل دوم مثل دوشاخ همزن برقى در پیریز دماغ‌اش فرو کنم. مانند پیرزنى که میل بافتنى‌هایش را در پیریز برق فرو مى‌کند تا با سرعت ِ یک چرخ خیاطى، ژاکت ببافد. من با سرعت چه چیزى مى‌خواهم چه کارى؟ به هیچ کس روشن نخواهد شد. چرا که تنها تاریکى مى‌تواند به آدم جرات ِ هر کارى را بدهد. کارهاى ممنوعه‌اى که حتا فکر کردن به آن‌ها هم گناه کبیره است. حتا او باید مثل یک تماشاگر ِ تئاتر یک تماشاگر ِ تئاتر باشد، نه عوامل پشت صحنه، وگرنه همه چیز خراب خواهد شد. عوامل پشت صحنه همین انگشتان من هستند که پاورچین به خط پایان او تجاوز خواهند کرد - به زودى.
در این صورت، چگونه مى‌توانم براى نقشى که در نظر گرفته‌ام نقشه‌اى نداشته باشم. با این سوء تفاهمى که پیش آمده – او گمان مى‌کند انگشت من مستبد است – به هر کسى که فکر مى‌کنم انگار از تمام ماجرا خبر دارد (رسما مورد سوء ظنم)، بنابراین به هیچ کس فکر نمى‌کنم تا نقشه‌ام را لو ندهم. تنها به اتصال عضلاتى فکر مى‌کنم که اگر مفصل نداشتند، چیز قشنگ‌ترى داشتند، مثلا لولاى جعبه‌ى آرایش مامان. این تمام ظرافتى است که مى‌توانم در مورد او به خرج بدهم و در عین حال هیچ چیزى را لو ندهم. شاید تصمیم گرفتم نقشه را عوض کنم، و نقش دوشاخ و پیریز را به اعضاى دیگرى محول کنم. براى کسى در موقعیت من، هیچ چیزى مثل یک تصمیم عجولانه نمى‌تواند جسورانه باشد، و حتا عادلانه.

۲- موسیقى شبانه

سرش را که روى پیانو خم بود به سمت من بلند کرد و با صداى کوتاه و بریده‌ى ناکوکى گفت: باید همه چیز را به‌نحوى شروع مى‌کردیم که تمام مى‌شدند. اول منظورش را این طور گرفتم که باید اصلا شروع نمى‌کردیم. و بعد که براى بار دوم آهنگش را برید و با همان صداى کوتاه و بریده فقط به من نگاه کرد؛ نظرم عوض شد، فهمیدم منظورش این بوده که باید از آخر شروع مى‌کردیم. صندلى‌ام را کمى به او نزدیک‌تر کردم، و همین مقدار کافى بود تا کاملا به او چسبیده باشم و در عین حال مزاحم نواختن ِ او نباشم. او به این موقعیت مى‌گفت خورشید و زمین. نه به این خاطر که یکى از ما شبیه خورشید بودیم و دیگرى زمین، بلکه به‌واسطه‌ى فاصله‌ى حساب شده‌اى که خورشید با زمین دارد، نه زیادى گرم است و نه زیادى سرد. او هم آدم متعادلى بود فقط کمى دو دل بود. این باعث مى‌شد که همیشه نت‌ها را دو رگه و خش‌دار بنوازد. من به این حالت مى‌گفتم نشئگى، و او همیشه فکر مى‌کرد چیزى شبیه مستى است.
در ِ پیانوى نشئه‌اش را که بست، یک دستم را به عنوان آرشه و دست دیگرم را براى گرفتن ِ آکورد فرستادم سراغش. او ریسه مى‌رفت و کمرش مثل آکاردئون خم و راست مى‌شد. صداى خنده‌ى دو رگه‌اش تمام تالار را پر کرده بود. گفتم صداى آدم نسبت به حس و حال‌اش فرق مى‌کند. دست ِ آرشه‌ام را کنار زد و گفت صداى ساز هم فرق مى‌کند. بعد خندید مثل این‌که بخواهد مسخره‌ام کند. گفتم مگر این‌که مثل پیانوى تو نشئه باشد. چندان اهمیتى نداد به آنچه که گفتم. بیشتر خندید و فهمیدم که دوباره مى‌توانم دست آرشه‌ام را به ارکستر ِ بدن‌اش اضافه کنم. همیشه از این‌که بعد از نواختن ِ پیانو، ویولن‌سل ِ من باشد خوشحال بود و حنجره‌اش موسیقى دو رگه‌اى تراوش مى‌کرد. بنابراین، بدون کوچک‌ترین فروداشتى، او را همچون ویولن‌سل ساعت‌ها مى‌نواختم تا از کوک خارج مى‌شد و سر ِ ناسازگارى مى‌گذاشت. بالاخره نشئه‌گى یکجا تمام مى‌شود و آدم باید با دست خالى ادامه‌ى راه را شنا کند. غیر قابل پیشگیرى است. غیر قابل پیش‌بینى است. این مسئله‌اى نبود که باعث ناراحتى من بشود، تنها خودم را سرزنش مى‌کردم که ماه‌ها از این آشنایى مى‌گذشت و من به ویولن‌سل نوازى اکتفا کرده بودم. باید یکجا این کنسرت را تمام مى‌کردم و براى رفع خستگى یا کوک کردن ِ سازها یا هماهنگى بیشتر با دیگر اعضاى گروه، به اتاق بغل، واقع در پشت صحنه مى‌رفتیم. در غیر این صورت همه چیز آنقدر دوام نمى‌آورد که توقع داشتم. حتا گروه از هم مى‌پاشید.
پاهاى‌اش را که مثل مضراب سنتور بالا و پایین مى‌پریدند، جایى نزدیک پایه‌هاى عقبى صندلى‌اش محکم روى زمین گذاشت و با اهرم دلچسبى ویولن‌سل‌اش را از میان دستانم بیرون کشید. به لبه‌ى پیانو، روبه‌روى من تکیه داد و با صدایى که حالا کمى خمار شده بود ـ از کوک خارج شده بود ـ گفت دیگر پیانوش را دوست ندارد و دوست دارد سازى مثل نى‌لبک، ریکوردر یا حتا ساکسیفون بنوازد. حالت متفکرانه‌اى به چهره‌ام دادم، با منقبض کردن ماهیچه‌هاى زیر ابرو و منبسط کردن ماهیچه‌ى لب پایینى. و بدون این‌که به ماهیچه‌هاى برجسته‌اش نگاه کنم با اعتماد به‌نفسى مختص یک موزیسین گفتم از هرکدام که راحت‌تر است شروع کن. حرفم آنقدر احمقانه و بدیهى بود که از جواب دادن طفره رفت و ترجیح داد خودش را تکان بدهد. یا از آن یکى که بیشتر دوست داری: این جمله را با لحنى مثل راه رفتن روى یخ، با چند ثانیه تاخیر، به جمله‌ى قبلى اضافه کردم. نتوانست جلوى خنده‌اش را بگیرد. اما این‌بار گیلساندو مى‌خندید. خودش مى‌دانست که این‌طور خندیدن‌اش را مختص چه کسانى مى‌دانم. یک‌بار که هوا گرم بود و ما در یکى از شهرهاى گرم جنوبى دنبال مسافرخانه مى‌گشتیم؛ به او گفته بودم. نهایتا مجبور شدیم به یکى از شهرهاى خنک شمالى کوچ کنیم و او گیلساندو خندیده بود. به او گفتم که مثل دخترهاى مورد دار مى‌خندد و او گفت کلا خندیدن مورد دارد مگر نه؟ بعد دوباره همان‌طور خندیده بود که ثابت کند این وسط یک چیزى مورد دارد. به هر حال هر دختر مورد دارى نمى‌توانست آن‌طور بخندد، اما هر کس که گیلساندو مى‌خندید مطمئنا موردى داشت که مى‌خواست آشکار کند یا نکند. به این‌جا که رسیدم قیافه‌ام کمى شبیه یک روانکاو کارکشته شده بود. آرنج‌اش را به پهلویم کوبید تا به گارسن بگویم برود دو پرس کوبیده بیاورد. نهار را خوردیم و رفتیم شمال.
براى این‌که خودم را جمع و جور کنم، نگاهى به ساعتم انداختم. آن‌جا در آن موقعیت، تنها دو چیز براى نگاه کردن وجود داشت: یکى ساعتم و دوم ماهیچه‌هاى‌اش. مى‌دانستم از این‌که آن‌ها را بیرون انداخته حس خوبى دارد. اما وانمود مى‌کردم که در مقابل آن رزمایش بى‌تفاوتم. در واقع ساعت راه گریز من بود از چیزى که دوست داشتم و مى‌خواستم به این وسیله تمایلم را نسبت به آن پنهان کنم. این نهایت زیرکى حساب‌شده‌اى بود که مى‌توانست به اتاق ِ بغل بینجامد، یا با نهایت بدبیارى همه چیز را خراب کند.
مثل کسى که بخواهد از تردید کسى سوءاستفاده کند، پاى‌اش را به لبه‌ى صندلى من تکیه داد و گفت البته ریکوردر خیلى ساده و دوست داشتنى‌ست. اما ساز خیلى محدودى‌ست، شاید بیش از اندازه ساده است. نى‌لبک کمى جذاب‌تر به نظر مى‌رسد. اما ساکسیفون چیز دیگرى‌ست. مثل احمق‌ها گفتم بله ساکسیفون چیز دیگرى‌ست. لبخند مورد دارى زد که به طرز مرموزى پیروزمندانه بود، و من فهمیدم که شاید این بار هم شکست خورده‌ام. تردید ِ قبلى و هول پیش‌آمده مجابم کردند دست به عملى انتحارى بزنم که شاید برایم گران تمام مى‌شد. شاید هم همه‌ى معادلات منطقه‌اى را به نفع من تغییر مى‌داد. با دست آرشه‌ام مچ پاى‌اش را گرفتم و با دست مختص آکورد، دامن بلندش را آن‌قدر بالا زدم تا بتوانم ماهیچه‌اش را گاز بگیرم. در کمتر از یک لحظه، با سرعتى که لازمه‌ى یک عمل انتحارى است؛ ماهیچه‌ى پایش را گاز گرفتم. گاز عمیقى که خون را مثل نفت به سطح سفید پوستش کشاند و سپس فواره زد. پیانو خونى شد، صندلى‌ها خونى‌شدند. دیوار و تابلوى نقاشى روى دیوار مقابل خونى شد. میز و مبل‌هاى آن‌طرف تالار، در ِ چوبى بزرگ تالار، پنجره‌ها، پرده‌ها، گلدان‌هاى کنار پنجره، اشیاء روى پیش‌بخارى، شومینه، دندان‌ها و صورت من، همه خونى شدند.
با نگاه متعجبى که انگار انتظار همچین چیزى را نداشته است، به فواره‌ى خون روى اشیاء زل زده بود، به دندان‌هاى خونى من و نقش ِ برجسته‌ى آن‌ها روى ماهیچه‌اش. چند ثانیه گذشت تا جرات جیغ زدن پیدا کرد، با صدایى که مثل مشق ساکسیفون چندش‌آور بود. بالاخره او بعد از بلاتکلیفى کوتاهى ساکسیفون را انتخاب کرده بود و من مثل موزیسین ِ بدشانسى که وسط کنسرت به سکسکه دچار شده باشد، شکست خورده بودم و تماشاگران برایم هووووووو مى‌کشیدند. این اولین شکستى بود که در زندگى‌نامه‌ى حرفه‌اى بتهون ثبت شد و ظهور استعداد شهـوانـى او را تا سال‌ها بعد به تعویق انداخت.

۳- انگشت‌گذارى

عده‌اى که پشت سرم ایستاده بودند مثل عده‌اى که من پشت سر آن‌ها ایستاده بودم، وانمود مى‌کردند خیلى منتظرند. هنوز درهاى سالن بسته بود و آن‌ها آنقدر فشار مى‌آوردند که مى‌توانستند به راحتى انقلاب کنند. و بر هر گونه نیروى فشار و عوامل مخرب و مسلحى فائق شوند. من از عقب چسبیده بودم به زن ِ میانسالى که بازوى شوهرش را گرفته بود و مرد میان‌سالى که بازوى زنش را گرفته بود؛ به عقب من چسبیده بود (این به آن در). اوضاع ِ نابه‌سامان اما دوست داشتنى‌اى بود. پنجره‌ى باجه‌ى کنار در ِ وردى باز شد. پیرمرد کچلى که جلیقه‌هاى زمان شاه را پوشیده بود، آماده شد تا بلیط‌ها را بگیرد، آن‌ها را با صاحبان‌شان نصف کند و بعد از هر اجرا دور بریزد. کار بى‌فایده‌اى که هر روز راننده‌گان اتوبوس هم خودشان را با آن سرگرم مى‌کنند و بابت آن پول مى‌گیرند. به خودم گفتم اگر بلند فریاد بزنم بمب! این‌جا یک بمب گذاشته‌اند تا همه‌ى شما را بکشند، مردم چه عکس‌العملى نشان مى‌دهند. ترجیح دادم به جاى فکر کردن به این مسائل احمقانه و تروریستى، خودم را پشت دخترى برسانم که تنهاى تنها، بازوى هیچ کس را نگرفته بود. چرا که مى‌توانست براى مردى در موقعیت من مفید و مسرت‌بخش باشد. اما باید صبر مى‌کردم تا درهاى سالن را باز مى‌کردند، چرا که در غیر این صورت حتا یک قدم هم نمى‌شد از پا خطا کرد.
کم‌کم بوى ادکلن ِ جمعیت ِ منتظر، داشت حال ِ انتظارم را به‌هم مى‌زد. مچ‌ام را با بدبختى بالا کشیدم تا ببینم ساعت چند است. دستم ناخواسته باسـن زن جلویى را خدشه‌دار کرد. شوهرش برگشت تا فحش بدهد یا تشکر کند که - هیچ‌وقت نفهمیدم و او هم - ناخواسته با افزایش فشار جمعیت منصرف شد، چرا که درها را باز کرده بودند. تلاش زیادى به خرج دادم تا خودم را پشت همان دخترى که نشان کرده بودم برسانم، اما متوجه شدم تمام کسانى که هم‌ردیف من در صف طویل ایستاده‌اند همان خیال را در سر مى‌پرورانند. بنابراین ترجیح دادم بى‌خیال بشوم. بى‌خیال شدن ِ به‌یکباره بهترین استراتژى من در مقابل مشکلات لاینحل به‌شمار مى‌رود. و در این زمینه استعداد شگرفى دارم. چندى پیش، به‌واسطه‌ى اصرار و تشویق دوست نوازنده‌ام تصمیم گرفتم ریکوردرى بخرم و در مواقع بیکارى به نواختن آن بپردازم. چرا که به عقیده‌ى دوست نوازنده‌ام، به قیافه‌ام مى‌خورد که موزیسین باشم. ساعت‌ها خودم را در آینه تماشا کردم تا قانع شدم پول ِ سیگار ِ یک ماهم را بدهم بابت ریکوردر ارزان قیمتى که مى‌توانست شروع متفاوتى باشد براى زندگى پر افتخار آینده. موسیقى، شهرت و دخترهاى مامانى خوشگلى که تو ساز مى‌زنى و آن‌ها مى‌رقصند. حسابى به دلم چنگ زد. در اولین فرصت به فروشگاه آلات موسیقى رفتم و ریکوردر شیرى رنگى را خریدارى کردم، همراه با کتاب آموزشى که براى بچه‌ها تدوین شده بود، و صفحات ِ آن پر بود از شکل‌هاى حیوانات بامزه‌اى که ریکوردر مى‌نواختند. اما مشکل عمده‌ى من با ریکوردر - که شاید ساده‌ترین ساز ممکن باشد - انگشت‌گذارى بود. انگشت گذاشتن روى سوراخ‌ها چندان هم که به نظر مى‌رسید کار ساده‌اى نبود. فقط کمى جابه‌جایى یا لغزش یا هر حرکتى که مى‌توانست انگشتم را تحت تاثیر قرار دهد؛ ممکن بود نواختنم را با مشکل مواجه کند. یعنى صداى حاصل از آن سوراخ‌ها آن‌قدر احمقانه به نظر بیاید که ترجیح بدهید همه چیز را رها و آینده‌ى پر افتخار را از راه دیگرى دنبال کنید. حالا که فکر مى‌کنم مى‌بینم قیافه‌ى من چندان هم شبیه موزیسین نبود.
بله من بى‌خیال ِ دختر مورد نظر شدم و به پسر جوانى که جلوم بود اکتفا کردم. کم‌کم به باجه نزدیک مى‌شدیم. دستم را براى یافتن بلیط - مثل غواصى در جستجوى مروارید - به سوى جیب شلوارم - شیرجه‌مانند - راهى کردم. ناخواسته باسـن ِ جوان ِ جلویى خدشه‌دار شد که با قیافه‌ى حق به‌جانبى معذرت خواستم. شاید خوش‌اش آمد. بلیطم را که بیرون کشیدم، با باجه فقط چند نفر فاصله داشتم. مى‌توانستم ببینم که پیرمرد ِ «بلیط پاره کن» چندان هم کچل نیست، هنوز چند تار مو با فاصله روى کله‌اش باقى مانده بود که از دور اشتباها کچل به نظر مى‌رسید. به خودم هى زدم: همان‌طور که به در نزدیک مى‌شدم، صف باریک‌تر مى‌شد و دختر مورد نظر نزدیک‌تر. چشمانم برقى زد مثل فلاش ِ دوربین ِ خبرنگار ِ کنه‌اى که ول‌کن ِ ماجرا نیست. گفتم از این فرصتى که بختم برگشته چرا استفاده نکنم، شاید بخت‌آزمایى خوبى بشود براى دوستى. پس دستم را آماده کردم تا به موقع وارد عمل شوم. چیزى مثل تعارف یک شاخه گل یا بفرما زدن به مهمان ِ لب ِ در. اما قبل از همه‌ى این‌ها دختر آهى کشید و روى زمین افتاد، دقیقا وسط جمعیت، جلوى تقاطع پنجره‌ى باجه و در ِ سالن. همان‌جا که من و چند نفر دیگر نزدیک‌تر از هر کس ِ دیگرى ایستاده بودیم. تا به خودم آمدم پلیس همه‌جا را محاصره کرده بود. اوضاع را که تحت کنترل در آوردند، تازه فهمیدم در چند قدمى من جسدى افتاده در خون غلتان. و چاقوى خون‌آلودى که داشت به من اشاره مى‌کرد. نوک تیزش را گرفته بود سمت من. اما پلیس به هیچ‌کدام از این شواهد توجهى نکرد، بلکه تمام کسانى را که در شعاع چند مترى ماجرا بودند دستگیر کردند. ده دوازده نفرى مى‌شدیم. ما را به جاى مخوفى بردند - که شرط مى‌بندم قبلا پایگاه براندازى ضد انقلاب‌ها بوده - تا بعد از انگشت‌نگارى قاتل را مشخص کنند. اما من سال‌ها بود که هیچ انگشتى نداشتم. این مسئله باعث شد که مرا به عنوان قاتل معرفى کنند، چرا که روى چاقو هیچ اثر انگشتى نبود. تنها یک ضرب‌المثل بسیار کلیشه‌اى بود که مى‌گوید سر ِ بى‌گناه پاى دار مى‌رود اما بالاى دار نمى‌رود، و من تبصره‌ى سرنوشت‌سازى را به آن افزودم: مگر انگشت‌نگارى ثابت نکند.

تاریخ انتشار: مردادماه هشتاد و هفت: مایندموتور

  • محمد مهدی نجفی
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.