نشسته بودم کنار سوراخ سایهها. نه چمباتمه زده و نه چهارزانو، نشسته بر
صندلی راحتی، با کلهای فرو افتاده تکیه داده به دست. صندلی تاب میخورد،
کله میرفت و میآمد. در هر رفت و آمد کله، سوراخ سایهها بر زمین میتپید
با لبهایی که گاهی غنچه و گاهی به نعره از هم دریده بود. کله در هر دو
انتهای مسیر رفت و برگشت، آنجا که میایستاد و بعد از لحظهای مکث، در
خلاف جهت به راه میافتاد؛ کش میآمد و بزرگتر میشد. آنگاه خود را در
تاریکی لغزانی شناور یافتم، گویی شب شده باشد. حتا نقطههای نورانی ستارگان
را بر دیوار و سقف میدیدم. انگار اتاق در یک دشت پهناور فرود آمده بود.
کله با تکان مداوم صندلی همچنان بزرگتر میشد. نقطههای نورانی در یک
افزایشیافتگی تدریجی به لکهی نوری در اعماق بدل شدند که هر لحظه با آهنگ
انبساط محیط وسیعتر میشد. آنگاه حرکت کله و بدن به کندترین شکل خود
رسید. نزدیک شده بودم به نقطهای که پاندولها از حرکت میایستند. همه چیز
به حالت سکون نزدیک شد. انگار تازه داشتم چشمانم را میگشودم. دریافتم در
طول دهلیزی تنگ و تاریک، با چشمانی بسته از اعماق زمین بالا آمدهام، و
تکانها، آن تکانهای سرگیجهآور، جنب و جوش پلهنوردی بوده است نه تاب
خوردن بر صندلی راحتی. ناگزیر نور فراگیر شد و خود را نشسته در اتاقم کنار
سوراخ سایهها یافتم. به کاتب گفتم بنویسد: