محمد مهدی نجفی

معمار، مرمتگر، نویسنده و پژوهشگر تاریخ و معماری

این داستان در سال 1387 در مجله الکترونیکی زغال منتشر شده است.

با انگشت‌های بلندش مثل کسی که روی نوک پای‌اش بلند شده باشد، به من اشاره کرد یا شاید مرا به یکی نشان داد. اما آن‌قدر به اطراف‌اش بی‌توجه بود که به نظر نمی‌آمد بخواهد برای نشان دادن ِ من، به کسی توجه کند. شاید انگشت‌اش را باد به سمت من اشاره کرده بود، مثل گلوله‌ای که کمانه می‌کند و شما آن وقت با خودتان می‌گویید: چه جالب! چه کارها که یک گلوله نمی‌تواند بکند!
اتفاقا من هم با شما موافقم، در دنیا آنقدر چیزهای عجیب وجود دارد که کمانه کردن یک انگشت دیگر چنگی به دل‌تان نمی‌زند. آن‌وقت است که شما ترجیح می‌دهید انگشت خودتان را کمانه کنید، و جالب‌تر این که با کمانه کردن ِ آن، انگشت‌تان تبدیل به قلابی می‌شود که می‌تواند ماهی‌های زیادی صید کند. من به این فرآیند می‌گویم اقتصاد ِ انگشت، یعنی چیزی که باعث می‌شود قدر انگشتان‌‌مان را بیشتر بدانیم، و البته ماهی‌های بزرگ‌تری صید کنیم. حتما حیرت زده، از این همه اطلاعاتی که یکجا به دست آورده‌اید انگشت به دهانید! کاملا درک‌تان می‌کنم. همه‌ی این اتفاق‌ها دقیقا برای من هم افتاده است. حالا که ذهنم را مرور می‌کنم می‌بینم همه چیز را اسلوموشن به یاد می‌آورم در صورتی که همه چیز آن‌قدر سریع اتفاق افتاد که شاید سریع‌تر از معمول داشت اتفاق می‌افتاد. خوب به خاطر دارم که این سرعت ِ سرسام‌آور شاکی‌ام کرده بود. حتا به بغلی‌ام گفتم فکر نمی‌کنید نوار پاره شده... او طوری نگاهم کرد که انگار تاب دارم. من هم ترجیح دادم ادامه ندهم. وگرنه می‌توانستم به خوبی توضیح بدهم که منظورم از نوار و پاره شدن نوار چیست. اما این روزها کسی به این چیزها اهمیتی نمی‌دهد. شاید چون هر چیزی عادی شده. بنابراین سعی کردم از کنار این مسئله خیلی عادی و با خونسردی ِ تمام بگذرم. انگار نه انگار که احساسات ِ عادی‌ام را جریحه‌دار کرده‌اند.
اوه، خواهش می‌کنم، متاسف نباشید، راضی به تاسف شما نیستم. جریحه‌دار شده بودم دیگر، و جریحه‌ها گوشه‌گوشه‌ی سینه‌ام مثل مدال‌های یک درجه‌دار می‌درخشیدند. شاید برق این جریحه‌ها بود که او را واداشت به من اشاره کند. شاید داشت جریحه‌هایم را به کسی نشان می‌داد. می‌دانید مشکل کجاست؟ راست‌اش را بخواهید سال‌ها گذشته و فکر می‌کنم قضیه را فراموش کرده‌ام. دقیقا به خاطر ندارم. شاید آن روز اصلا جلیقه‌ی جریحه‌دارم را نپوشیده بودم. بنابراین چندان مطمئن نیستم که چرا به من اشاره کرد. شاید او به من اشاره نکرد، بلکه من به او اشاره کرد. شاید اصلا کسی به کسی اشاره نکرد، به هر حال قبول کنید که اشاره چندان هم مهم نیست. یک چیز تشریفاتی مسخره است.
خوشحالم که با من موافقید. حالا می‌توانم خیال کنم داستانم را دارم برای خودم تعریف می‌کنم. از بابت شما خیالم کاملا راحت شد. می‌توانم خاطر جمع باشم و بقیه‌اش را تعریف کنم. می‌دانید؟ از آن زن‌ها بود که آدم با دیدن‌شان اول از خودش می‌پرسد: اوف، کی با او می‌خوابد؟ بعد آن‌قدر تحت تاثیر قرار می‌گیرد که سوال خودش را فراموش می‌کند و همان‌جا ایستاده خواب‌اش می‌برد. من هم استثنا نبودم و همان‌جا خوابم برد. اوه! خدایا! دوست عزیز! دوست عزیز! تو را به خدا ببینید چه‌طور خوابش برده، می‌دانستم نباید به هر کسی اعتماد کنم. این‌جور وقت‌ها فقط باید راجع به چیزی حرف نزد، اقتصادی‌تر است. اصلا چه دلیلی داشت داستانم را برای این آقا تعریف کنم. از این سهل‌انگاری‌ها بیزارم، اما همیشه هم کاری جز سهل‌انگاری نکرده‌ام. حتا آن روز، این سهل‌انگاری من بود که کار را خراب کرد. وگرنه فرصتی بود که مو لای درزش نمی‌رفت، یعنی صد در صد باید موفقیت‌آمیز می‌بود. و من ِ احمق همه چیز را به تیم مقابل واگذار کردم.
البته دقیق‌تر که نگاه کنیم شاید تقصیری نداشتم. این وسواس بیش از اندازه‌ی من است که همه چیز را خراب می‌کند. طبیعی است که هرچه مسئله وسوسه‌انگیزتر باشد، وسواس هم فعال‌تر می‌شود و آدم چنان گند می‌زند که بوی‌اش سال‌ها می‌ماند و همراه ریش آدم سفید می‌شود. آن‌وقت است که با خودتان می‌گویید ای کاش پایم را آن‌جا نگذاشته بودم. و ترجیح می‌دهید مبلی که روی آن لم داده بودید شما را غورت بدهد، قبل از این‌که پوزخندهای بقیه‌ی میهمان‌ها شما را بجود. راستش را هم بخواهید آن روز تا خرخره توی مبل فرو رفته بودم. مثل کسی که اسهال شده باشد و بخواهد جلوی گوزش را بگیرد؛ خودم را محکم چسبانده بودم به مبل. حتا نفس‌هایم را یکی در میان می‌کشیدم. اما نمی‌توانستم به آن وضع ادامه بدهم. بالاخره یکجا حوصله‌ام سر می‌رفت، علاوه بر آن چندان هم مثمر ثمر نبود. حضور در میهمانی یا ترک آن‌جا نیز امکان نداشت، چرا که مسئله را از آن‌چه بود پیچیده‌تر می‌کرد. تنها دو راه باقی مانده بود: فرو رفتن ِ کامل در مبل، دود شدن ِ فوری در هوا. اما من راه سوم را انتخاب کردم.

تاریخ انتشار: شهریورماه هشتاد و هفت: مجله‌ی الکترونیکی زغال

 

  • محمد مهدی نجفی
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.