محمد مهدی نجفی

معمار، مرمتگر، نویسنده و پژوهشگر تاریخ و معماری

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

زندگی را با کدام بهانه تاب بیاورم؟ پرسش بیهوده‌ای است، نخ‌نما و تکراری. شاید هم قدری عامه‌پسند! اما چاره‌ام چیست؟ سوالی که به آن تمسک جسته‌ام رشته‌ی سستی است که دیر یا زود از هم خواهد گسست. در این میان گناه من چیست؟ من تنها ناچار بود‌ه‌ام. اما گویا آنطور که از شواهد پیداست این اراده‌ی ناچیز نیز کافی نبوده است.
از آنجا که ناچار بوده‌ام                           پادشاه جهانخوار بوده‌ام
پس پرسش نابهنگامم را نشنیده بگیرید و با پای خود رهسپار دوزخ من شوید. حیات آتش جان‌کاهش را در رگان شما می‌جنباند تا مرگ بر جان شما شکوفه کند.

مصلای نگاه را با تیزاب چشمان مشتاق شسته‌ام. شکم ماهی‌ها را با عربده‌های پوشالی دریده‌ام. دچار مرگی زودرس حیات را بدرود گفته‌ام. در آستانه‌ی تلمیح فریب خورده‌ و خواب‌آلود نشسته‌ام. کنار دجله‌ای که زنجیرهایش را گسسته است. بر فراز طغیان نیل، بر بال عقاب‌های نمرود ایستاده‌ام. فریاد می‌زنم منم پیامبر گمراهان! همو که برف را در بهاری زودرس بر زمین نشاند!

همسرایان کجا رفته‌اند؟ چرا خاموش ایستاده‌اند؟ اکنون باید مرگ خود را بسرایند؛ به آوازی اندوهناک. آن‌ها را که از مرگ هراسی نبود. چه شد؟ شما که زندگی‌های بسیاری بافته‌اید. باز هم خواهید بافت. پس بسرایید. فرشته‌ی مرگ را رخصت بدهید!
کاتب می‌گوید: زن نیروی حیات است. اما اراده‌اش جز مرگ نیست.
می‌گویم: شاید این چهره‌ی شر پشت نقاب حیات در کمین نشسته است. با تحفه‌اش: ویرانی.
شاید ماجرای اورفه را عبرت‌انگیز بدانید. اما گاهی لازم است که به دنیای تاریکی سفر کنید. پرمخاطره خواهد بود. اما به یاد داشته باشید هرگز کله را به عقب نچرخانید. فرشته‌ی مرگ سایه‌به‌سایه‌ی شما می‌آید.