مصلای نگاه را با تیزاب چشمان مشتاق شستهام. شکم ماهیها را با عربدههای پوشالی دریدهام. دچار مرگی زودرس حیات را بدرود گفتهام. در آستانهی تلمیح فریب خورده و خوابآلود نشستهام. کنار دجلهای که زنجیرهایش را گسسته است. بر فراز طغیان نیل، بر بال عقابهای نمرود ایستادهام. فریاد میزنم منم پیامبر گمراهان! همو که برف را در بهاری زودرس بر زمین نشاند!