بر سرزمینی میگذرم که با چشمان مردهای طاقباز، گامهایم را برانداز میکند. میخواهم بگریزم. زمین زیر پایم دشتی است پوشیده از درختانی سوخته که سرمای زمستان را از زغال تنههایشان بیرون میریزند.
مسیر پیشِ رو برای گامهایم فراخوان میفرستد. میگوید کمی صبر داشته باش. فراخوانش را خدمتکاری چست و چابک به هیبت یک چنار بلند قامت روی طبقی از شمشادهای رونده به من عرضه میکند. هزارتو، در میگشاید. زمینِ سوخته، حصار سرسبزی میشود که احاطهام میکند. مسیر تازه را سلانه میپیمایم. از نگهبانها سوالها میپرسم، بیاینکه پاسخی جز تکان کلهای در باد بشنوم به انتها میرسم.
انتها، دیواری است سنگچین که منظرهای را در آنسوی خود قاب گرفته است و با زمزمهای مدام تو را به نشستن میخواند. حتا با انگشت اشاره میکند کجا بنشینی. نیمکتی هست در سایهی درختی بلند که به خورشید تکیه داده است. همینکه مینشینی خطابهاش را میآغازد. ایستادنش میگوید خطیب توانایی است. اما لحظهای که خطابه آغاز میشود، کلام به پایان میرسد. حیرت نمیکنی، چرا که همهی خطبه را بیکموکاست شنیدهای. تنها چیزی شبیه به احساس مسئولیت خونت را به جوش میآورد. عزم خود را جزم میکنی تا به جستجوی کلام راهی شوی. خود را فراسوی سنگچینها میبینی، در سایهی کوچههای تنگ و تاریک. زمین دهانش را برای بلعیدنِ تو گشوده است. از کنار جوی روانی میگذری که خود از کنار دیوار کوتاهی میگذرد. میروی تا به کوه میرسی. به برج سه چشم که چشم چهارمش تویی. کلام را آنجا مییابی. به شکل آوازی که از تو میگذرد.