فکر کن خودت را از سقف دار زدهای. و حالا منتظری که چشم از دنیا فرو بندی.
اما الههی مرگ تو را فراموش کرده است. تو بیحرکت آویزانی از طناب. گردنت
را بیشتر از همیشه دراز میپنداری. شاید خودت را سرزنش میکنی. آیا طناب
را خوب نبستهام؟ یا شاید بیش از اندازه لاغر و نحیفم. چرا هنوز نفس میکشم؟
مدتی را به این اندیشهها میگذرانی. حتا زمانی میرسد که گمان میکنی مردهای و نفس نمیکشی. اما ضربان قلبت را در گوشهایت احساس میکنی.
با خودت میگویی به مرگ نزدیک شدهام. اما در حقیقت از جایت تکان نخوردهای. گرسنگی و تشنگی شکنجهات میدهد. خوش نداری شکنجه شوی. اما ناگزیری که
در انتظار الههی مرگ بمانی. بیشک روزی به تو خواهد رسید. پس نباید از
جایت تکان بخوری. همانجا که آویزان شدهای بمان. خودت را سرزنش نکن. برای
دیوار حرف بزن.