محمد مهدی نجفی

معمار، مرمتگر، نویسنده و پژوهشگر تاریخ و معماری

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیوار» ثبت شده است

از سفر بازمانده‌ام! جاده‌های پیش رویم قد برافراشته و ایستاده‌اند. دیواری حایل، خمیده سایه‌اش را بر سرم افشانده است. پشتم برهوتی است بی‌پایان که بی‌نهایت را همچون شیشه‌ای ضخیم و نفوذناپذیر گسترانیده است. رطوبتی آواره از بی‌نهایتِ پشتم سینه‌خیز احاطه‌ام می‌کند. با دستان خنکش چشمانم را می‌پوشاند. زبان مرطوبش، گلوله‌ای آتشین است که پشت گردنم را می‌لیسد.
دریای منجمدِ خون، ذوب می‌شود. رودهای خروشانِ خون، پیچ و تاب رگ‌های باریک را پشت سر می‌گذارند. می‌تازند تا نوک انگشتانم. زیر ناخن‌هایم گل‌های سرخ شکوفه می‌کنند. جانی تازه می‌گیرم. پنجه‌هایم را به دیوار می‌سایم. از مه غلیظ و هوای مرطوب بالا می‌روم. جز شفق و تاریکی چیزی ورای نگاهم نیست. بازمانده‌ام. از خودم می‌پرسم: چگونه سفری تازه را بیاغازم؟

به یاد می‌آورم روزگاری را بسیار دور و دراز؛ که میان جماعتی در یک فضای باز و مسطح ایستاده بودم. ناگهان دیوارهایی ستبر سر از خاک بیرون آورد و پیرامون هر یک از ما قد علم کرد. وقتی به خود آمدیم دورتادورمان دیواری بود بلند و بی‌روزن. در نگاه اول ترسناک به نظر می‌رسید، اما خلاف خواسته‌ی ما نبود. ما با صدای بلند برای هم داستان‌ها می‌سراییدیم. تا پیش از این نمی‌دانستیم روایت چیست و به چه کاری می‌آید. غلافی که دور خود تنیدیم داستان‌سرایی را به ما آموخت. کورمال به سمت کلمات خزیدیم و قصه‌ها بافتیم.
از کاتب می‌پرسم: چرا بچه‌ها همیشه سعی دارند صدای حیوانات را تقلید کنند؟ چرا انسان از اینکه طوطی را به حرف زدن وادارد ذوق می‌کند؟
اما هیچ سگی از اینکه صدایش را تقلید کنیم ذوق نمی‌کند. با این تفاسیر آیا انسان یک ناهنجاری در طبیعت نیست؟ مغز در توزیعی نابرابر سهم عضلات را بلعیده است. یک مغز رشد یافته به همان اندازه کارا و مفید نیست. زندگی پیچیده‌ی انسان گره کوری است که تلاش برای گشودنِ آن، گره‌های بی‌شمار دیگری را پیشِ رویش می‌گذارد. آیا باید از انسان ناامید شد؟

فکر کن خودت را از سقف دار زده‌ای. و حالا منتظری که چشم از دنیا فرو بندی. اما الهه‌ی مرگ تو را فراموش کرده است. تو بی‌حرکت آویزانی از طناب. گردنت را بیشتر از همیشه دراز می‌پنداری. شاید خودت را سرزنش می‌کنی. آیا طناب را خوب نبسته‌ام؟ یا شاید بیش از اندازه لاغر و نحیفم. چرا هنوز نفس می‌کشم؟
مدتی را به این اندیشه‌ها می‌گذرانی. حتا زمانی می‌رسد که گمان می‌‌کنی مرده‌ای و نفس نمی‌کشی. اما ضربان قلبت را در گوش‌هایت احساس می‌کنی. با خودت می‌گویی به مرگ نزدیک شده‌ام. اما در حقیقت از جایت تکان نخورده‌‌ای. گرسنگی و تشنگی شکنجه‌ات می‌دهد. خوش نداری شکنجه شوی. اما ناگزیری که در انتظار الهه‌ی مرگ بمانی. بی‌شک روزی به تو خواهد رسید. پس نباید از جایت تکان بخوری. همانجا که آویزان شده‌ای بمان. خودت را سرزنش نکن. برای دیوار حرف بزن.