از سفر بازماندهام! جادههای پیش رویم قد برافراشته و ایستادهاند. دیواری
حایل، خمیده سایهاش را بر سرم افشانده است. پشتم برهوتی است بیپایان که
بینهایت را همچون شیشهای ضخیم و نفوذناپذیر گسترانیده است. رطوبتی آواره
از بینهایتِ پشتم سینهخیز احاطهام میکند. با دستان خنکش چشمانم را
میپوشاند. زبان مرطوبش، گلولهای آتشین است که پشت گردنم را میلیسد.
دریای
منجمدِ خون، ذوب میشود. رودهای خروشانِ خون، پیچ و تاب رگهای باریک را
پشت سر میگذارند. میتازند تا نوک انگشتانم. زیر ناخنهایم گلهای سرخ
شکوفه میکنند. جانی تازه میگیرم. پنجههایم را به دیوار میسایم. از مه
غلیظ و هوای مرطوب بالا میروم. جز شفق و تاریکی چیزی ورای نگاهم نیست.
بازماندهام. از خودم میپرسم: چگونه سفری تازه را بیاغازم؟