چشمانم را که گشودم، امیدهای بسیاری را پیش روی خود دیدم. امیدهایی کوچک،
برای آرزوهایی بزرگ. آیا به راستی کوچکاند؟ پس چرا تقلاها راه به جایی نمیبرد؟ اگر به راستی کوچکاند چرا برای این چیزهای کوچک و حقیر تقلا کنم؟
تقلایی که میگویم همیشه چیزی بیشتر از تقلا بوده است. وگرنه در تلاش و کوشش، ما پهلوانانِ این دشتهای بیآب و علفیم.
بله! امیدها بسیارند.
کاتب
مینویسد: من رهبر دنیای خودمم. ببخش اگر دستوری صادر کردهام که دنیای تو
را به هم میریزد. همانقدر که رهبرم و فرمانروا، مامور و معذور دنیای
خودمم.
با سرفههایم ملالهای درونم را بیرون میریزم. ملالها آرزوها
را به تکاپو میاندازند. آرزوها برایم دست تکان میدهند. در رقابتی
ستمگرانه، هر یک سعی میکند توجهم را از دیگری به سوی خود جلب کند. اینجاست
که لبخند میزنم. پاسخی زیبندهتر از این نخواهد بود. اگر چه مهربانی آنها را ریاکارانه پاسخ میدهم. ریشخندها بهترین ستایشگران مضحکهها هستند.