محمد مهدی نجفی

معمار، مرمتگر، نویسنده و پژوهشگر تاریخ و معماری

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کاتب» ثبت شده است

به یاد می‌آورم روزگاری را بسیار دور و دراز؛ که میان جماعتی در یک فضای باز و مسطح ایستاده بودم. ناگهان دیوارهایی ستبر سر از خاک بیرون آورد و پیرامون هر یک از ما قد علم کرد. وقتی به خود آمدیم دورتادورمان دیواری بود بلند و بی‌روزن. در نگاه اول ترسناک به نظر می‌رسید، اما خلاف خواسته‌ی ما نبود. ما با صدای بلند برای هم داستان‌ها می‌سراییدیم. تا پیش از این نمی‌دانستیم روایت چیست و به چه کاری می‌آید. غلافی که دور خود تنیدیم داستان‌سرایی را به ما آموخت. کورمال به سمت کلمات خزیدیم و قصه‌ها بافتیم.
از کاتب می‌پرسم: چرا بچه‌ها همیشه سعی دارند صدای حیوانات را تقلید کنند؟ چرا انسان از اینکه طوطی را به حرف زدن وادارد ذوق می‌کند؟
اما هیچ سگی از اینکه صدایش را تقلید کنیم ذوق نمی‌کند. با این تفاسیر آیا انسان یک ناهنجاری در طبیعت نیست؟ مغز در توزیعی نابرابر سهم عضلات را بلعیده است. یک مغز رشد یافته به همان اندازه کارا و مفید نیست. زندگی پیچیده‌ی انسان گره کوری است که تلاش برای گشودنِ آن، گره‌های بی‌شمار دیگری را پیشِ رویش می‌گذارد. آیا باید از انسان ناامید شد؟

اخیرن سفرهایم دردناک شده است. چنان دردناک که نیشخندم را می‌بینم در آستانه‌ی خندیدن اما فروغلتیده در گلوی بغض. به این بغض می‌گویم بغض خندان. شبیه پیرمردی است که راهزنان تمامی اموالش را ربوده‌اند و اکنون در سایه‌ی دیوار خرابه‌ای نشسته است و نفس تازه می‌کند. نسیم نیرومندی می‌وزد و دیوار فرو می‌ریزد. اما این وزش، از فراز قطره‌های درشت عرق روی پیشانی و گردنش می‌گذرد و او خنکی دلچسبی را احساس می‌کند. اگر چه لحظه‌ای بعد دیوار فرو می‌ریزد و او شناور در گرد و غبار دوباره زیر آفتاب درخشان به جان دادن می‌افتد. به این می‌اندیشد که جان کندن تقدیری است که برای او نوشته‌اند. حتا بعید می‌داند مال و منالش را راهزنان ربوده باشند. چه بسا هرگز آهی در بساط نداشته است. جز نیشخندی که هیچگاه کامل روی لبانش نمی‌‌نشیند.
به کاتب می‌گویم بنویسد:
در عظمت فلسفه همان بس که شاید زندگی همه‌ی ما نتیجه‌ی اندیشیدن یک فیلسوف به زندگی باشد.
تصور کنید عابری را به خاطر می‌آورید که نمی‌شناسید. از این کشف چگونه می‌‌توانید خوشحال نشوید؟ اگر عابری را ببینید و از دور گمان کنید آشنایی قدیمی است مسئله فرق دارد. گرچه آن آشنا هیچ گرهی از کار شما نخواهد گشود و شما حتا اگر درست گمان برده باشید خود را پنهان خواهید کرد تا دیده نشوید. چه لزومی دارد روبه رو شدن با کسانی که شما را بی‌فایده به درون گذشته پرتاب می‌کنند. گذشته‌ای مجهول که چیز زیادی از آن به خاطر ندارید و خوشحالید که مدت‌ها پیش از سرتان گذشته است. تکرار چنین رویدادهایی شما را دیوانه می‌کند. البته نه دیوانه‌تر از آنچه هستید.

ناگهان ساحلی از دور به من نزدیک می‌شود. گویی دریاها را شناکنان پشت سر گذاشته‌ام. از نفس افتاده‌ام. ساحل یگانه امیدی است که می‌تواند از دور تسکینم بدهد. چه بخت نیکویی! توانسته‌ام ساحل را ببینم. اما در تمام این مدت انگار پیش چشمانم بوده است. پشت دیوارِ ستبر و شیشه‌ایِ مه. اکنون که مه فرونشسته است، می‌توانم آن را پیش روی خود واضح و شفاف ببینم.
به سمت ساحل می‌روم. بیابانی است خشک و سوزان، پوشیده از خارهای بیابانی. جانورانی غول‌آسا، شکارچیانی قهار، قوم آدم‌خواران و هر آنچه می‌تواند در داستان‌های عامه‌پسند ظاهر شود تا مسافران و تازه‌واردان به جزیره‌ای ناشناخته را بیازارد. از این رو،‌ برای رفتن به سمت ساحل پاهایم سست و بی‌‌رمق‌اند. انگار بر دروازه‌ی دوزخ ایستاده‌ام. به پشتم می‌نگرم. به قدری تاریک و ظلمانی است که فراموش می‌کنم چگونه آمده‌ام. شاید اینجا ایستاده بوده‌ام. پیش رویم دوزخی است دهشتناک. باید در آن قدم بگذارم. چون فرصتی دیگر برای ایستادن ندارم. زمینِ زیر پایم می‌رود و می‌بردم.
کاتب می‌‌نویسد: این‌ها اثرات زمین است. زمین شیطان‌هایش را فرستاده است تا مهار شهاب سنگ را بدست بگیرند. شدنی نیست. اما شهاب سنگ از طی مسیر خود منحرف می‌شود. این انحراف موجب کُندشدنِ ویرانی نمی‌شود. لحظه‌ای توقف را در یک مسابقه‌ی دو در نظر بگرید. اگر لحظه‌ای بایستید فاصله‌ی دیگران با شما به صورت تصاعدی افزایش می‌یابد. و همانطور که شما برای رسیدن به دیگران، یعنی به وضعیت قبل، باید مسافت بیشتری را بپیمایید، ویرانی نیز برای رسیدن به وضعیت سابقش، نیازمند طی مسافت بیشتری است. چرا که این ویرانی در نسبتی که با پیرامون خود دارد ساخته شده است و همواره در فاصله‌اش با این پیرامون است که درجه‌ی نزدیکی‌اش به سوی اضمحلال را تعیین می‌کند. زمین تنها می‌‌تواند شهاب‌سنگ را اینگونه از مسیرش منحرف کند. وگرنه تعللی در این طی طریق صورت نمی‌گیرد.
به کاتب می‌گویم: شاید آنچه که خودسرانه و بی‌فرمان من نوشته‌ای ـ که در واقع طعنه‌ای است خطاب به من ـ حقیقت داشته باشد. اما نکته‌ای را فراموش نکن، همان جمله‌ای که گفتنش تو را واداشت سخن بگویی، اگر دقیق‌تر می‌نگریستی بیهودگی تلاش خود را در آن می‌دیدی. رفتن من به اکره و اجبار است. چه کسی با شوق پا در جهنم می‌گذارد؟ اما متاسفانه زمین زیر پایم ساکن نیست. مگر بتوانم با سرعتی بیشتر از سرعت نور به هر سمتی روانه شوم. تنها در این صورت است که می‌توانم به عقب برگردم. می‌توانم از این جهنم بگریزم و به میان تاریکی بخزم. اما می‌دانی که چنین سرعتی ممکن نیست. پس باید در انتظار بخت و اقبال باشم تا شاید مسیرم را بچرخاند. اگرچه همه‌چیز منوط به اراده‌ی من است. اما ممکن نیست بتوانم چیزی را اراده کنم که در انتخابش ناگزیر نبوده‌ام. همواره این نقطه‌های گریز، این روزنه‌های ناچیز بوده‌اند که تصمیمات حیاتی‌ام را اتخاذ کرده‌اند.
به هر حال پا گذاشتن در این دوزخ گریز ناپذیر است. اگر چه می‌دانم در این صورت شیطان‌های زمینی موفق شده‌اند تا کار خود را پیش ببرند. اما حیات با شرارت‌هایی که از شهاب‌‌سنگ به ارث برده است، مسیر ویرانی را دوباره باز می‌جوید. چه بسا با یک گام، خود را میان موج‌هایی سرکش بیابم. یا دوباره در مه غلیظ گم شوم.

به کاتب گفتم همانطور که می‌دانی این سیگارها که به انتها می‌رسند لب را می‌سوزانند. اما برای جلوگیری از چنین پیشامدی یک راهکار کارآمد کشف کرده‌ام. اگر لب‌هایت را به فیلتر محکم نچسبانی و بگذاری سطح پوست لبت با سطح آن فاصله‌ی ناچیزی داشته باشد، دوچار این پیشامد نخواهی شد. منتها نباید فاصله آنقدر باشد که هوا از فضای خالی بین لب و سیگار عبور کند. طبیعتن در این حالت ممکن نخواهد بود دود را به دهانت بخوانی.
کاتب لبخند می‌زند.
گفتم البته اکتشافات دیگری هم داشته‌ام. مثلن در الهیات. آیا می‌دانی خدا چیست؟ این سوالی است که باید وقتی به بعد از مرگ می‌اندیشی پاسخش را بیابی. خداوند وضعیتی است که بعد از مرگ به آن دچار می‌شویم. پیش‌بینی مشترکی است میان تمام جانوران، اما نه از آن گونه که در یک کل وحدت و نمود یابد. بلکه مثل زندگی که در تمام جانوران به گونه‌ای جریان دارد.
می‌شود نتیجه گرفت که در دنیای بعد از مرگ مسئله‌ی اصلی خداوند نیست. خداوند مختص این جهان است. اما آنجا با چه مواجه خواهیم بود؟ شاید بتوان با روش دانشمندان مسئله را پیش‌بینی کرد، اما همه چیز در حد فرضیه باقی خواهد ماند.  
ابتدا باید حدس بزنیم پایان کار آن دنیا چگونه خواهد بود. اگر آنگونه باشد که پیشینیان خداپرست حدس زنده‌اند، یعنی جاودان و لایتناهی؛ پایانی در کار نخواهد بود. این شاید از عوارض وضعیتی است که بعد از مرگ دچارش می‌شویم. احتمالن مسئله‌ی چنین وضعیتی بیرون رفتن از جاودانگی خواهد بود. و قطعن چنین کاری از عهده‌ی خداوند که نماینده‌ی جاودانگی است بر نخواهد آمد. اما چگونه می‌شود از جاودانگی، از وضعیتِ خداوندی بیرون رفت؟ یا بهتر است بپرسیم این وضعیت به کجا یا به چه ختم می‌شود؟ تصور دشواری است برای ما فانیان.
شاید باید جاودانگی را بیشتر بشکافیم. جاودانگی ملهم از دو سرشت زمان‌مندی و مکان‌مندی است. جاودانگی چیزی نیست که تنها در زمان گسترانیده شود. چرا که زمان بدون مکان منبسط نمی‌شود. اما مکانِ جاودانه با مکانِ کنونی ما بی‌شک متفاوت است. یک «مکان ـ همه‌جا» است. از این رو می‌توان محتمل دانست که وضعیتِ پس از جاودانگی هرگز از عنصر زمان برخوردار نخواهد بود. چرا که جاودانگی را نمی‌توان به زمانی فراتر از آن برد. تنها یک مکان باقی می‌‌ماند. مکانی که می‌تواند چیزی باشد. اما خالی از زمان. فضا یک خلا خواهد بود. یعنی فاصله‌ای که بین مکان و چیز را اشغال کرده است. مسئله‌ی چنین وضعیتی زایش خواهد بود. به عبارتی شاید بتوان خدای آن‌ها را زایندگی خواند. در آن وضعیت سایه‌ی نیروهای زایش بر سر ماده‌ی جاودانه سنگینی خواهد کرد. جاودانگی بعد از مرگ تکثیر می‌شود. اما در نظر داشته باشید که چنین پایانی را مرگ نامیدن خطاست.

چشمانم را که گشودم، امیدهای بسیاری را پیش روی خود دیدم. امیدهایی کوچک، برای آرزوهایی بزرگ. آیا به راستی کوچک‌اند؟ پس چرا تقلاها راه به جایی نمی‌برد؟ اگر به راستی کوچک‌اند چرا برای این چیزهای کوچک و حقیر تقلا کنم؟
تقلایی که می‌گویم همیشه چیزی بیشتر از تقلا بوده است. وگرنه در تلاش و کوشش، ما پهلوانانِ این دشت‌های بی‌آب و علفیم.
بله! امیدها بسیارند.
کاتب می‌نویسد: من رهبر دنیای خودمم. ببخش اگر دستوری صادر کرده‌ام که دنیای تو را به هم می‌ریزد. همانقدر که رهبرم و فرمانروا، مامور و معذور دنیای خودمم.
با سرفه‌هایم ملال‌های درونم را بیرون می‌ریزم. ملال‌ها آرزوها را به تکاپو می‌اندازند. آرزوها برایم دست تکان می‌دهند. در رقابتی ستمگرانه، هر یک سعی می‌کند توجهم را از دیگری به سوی خود جلب کند. اینجاست که لبخند می‌زنم. پاسخی زیبنده‌تر از این نخواهد بود. اگر چه مهربانی آن‌‌ها را ریاکارانه پاسخ می‌دهم. ریشخندها بهترین ستایشگران مضحکه‌ها هستند.

غروب، از تاریکترین نقطه‌ی اتاق بیرون جست و تن نزارش را تا کنار پنجره‌ها کشاند. گفتم بلند شوم و راهش را سد کنم که بیرون نرود. صدا پشت گوش‌‌هایم کمی معطل ماند. کلمه‌ها پشت زبانم وراجی می‌کردند. عضلاتم سرش را در روزنامه‌های زرد فرو کرده بود. تا به خودم جنبیدم، غروب از پشت پنجره‌ها برایم دست تکان داد و رفت. رفت و خود را در تاریکی شب گم کرد. من ماندم و کاتب و شب.
به کاتب گفتم چراغ‌ها رو روشن کند. گفت: ببخشید قربان اما وظیفه‌ی من نوشتن است. شما برای روشن کردن چراغ باید شخص دیگری را مامور کنید. نمی‌خواستم بگویم: از دستور من سرپیچی می‌کنی؟ نه! شاید گمان کند فرمانده یا ارباب او هستم. چطور به او بفهمانم اگر چراغ‌ها را روشن کند مثل وقتی که حرف‌هایم را می‌نویسد لطف و محبتش را شامل حال من کرده است؟ اما در مقابل این لطف و محبت، من به او چه می‌دهم؟ آیا در مقابل از من چیزی می‌خواهد؟ شاید کسی او را موظف کرده تا پشت میز تحریرم بنشیند و سخنانم را یادداشت کند. به هر حال وظیفه‌ای برای او مشخص شده است که حاضر نیست پا از آن فراتر بگذارد. پس بی‌شک در برابر آن وظیفه پاداشی دریافت می‌کند. آیا باید پیشنهاد بهتری به او بدهم؟
به او می‌گویم: اگر چراغ‌ها را روشن کنی تو را از نوشتن حرف‌هایم معاف می‌کنم. کاتب می‌خندد. فقط می‌خندد.

ایستاده بودم، مصمم. می‌خواستم از نظرم برگردم. پاهایم کمی قرص و محکم شده بودند. روی پاشنه‌ام چرخیدم. اما همه‌ی اتاق با من چرخید. چیزی عوض نشد. بیشترین تلاشم برای برگشتن ناکام ماند. کسی پشت گوش راستم از خنده ریسه می‌رفت. لاله‌ی گوش را بین انگشت شست و اشاره مالیدم. صدای خنده پشت گوش چپ خزید. انگشت کوچکم را در سوراخ گوش فرو کردم. خنده محو شد و هرگز برنگشت. خرسند از این پیروزی خواستم به سمت میز تحریرم بروم. به یاد آوردم آنجا کاتب روی صندلی نشسته است. نمی‌توانستم ببینمش. میز تحریر در اتاق دیگری بود. پرسیدم: آنجایی؟ کاتب! با توام! گفت: بله قربان! برگشتم و روی لبه‌ی تخت نشستم. به او گفتم بنویسد:

در همه‌ی دوران‌ها، کسی ...
ادامه ندادم. کاتب ادامه‌اش را نپرسید. می‌دانست یک کاتب هیچگاه نباید کلمه‌ای به زبان بیاورد. حتا اگر چیزی می‌پرسیدم به اکراه پاسخم می‌داد. اما همه‌ی ذکاوت و مراعات بی‌نظیر او، باعث نمی‌شد بتوانم حضورش را تحمل کنم. همین که در میانه‌ی جمله‌ اندیشه‌ام را می‌ربود تخطی آشکاری بود از وظیفه‌ی کتابت. آیا باید با پس‌گردنی از اتاق بیرونش می‌انداختم؟ اما مگر نوشتن، اندیشه را به عمل نوشتن گمراه نمی‌کند؟ در هر صورت هیچ چیز آنطور که باید باشد نیست! نباید سخت بگیرم.