به یاد میآورم روزگاری را بسیار دور و دراز؛ که میان جماعتی در یک فضای
باز و مسطح ایستاده بودم. ناگهان دیوارهایی ستبر سر از خاک بیرون آورد و
پیرامون هر یک از ما قد علم کرد. وقتی به خود آمدیم دورتادورمان دیواری بود
بلند و بیروزن. در نگاه اول ترسناک به نظر میرسید، اما خلاف خواستهی ما
نبود. ما با صدای بلند برای هم داستانها میسراییدیم. تا پیش از این
نمیدانستیم روایت چیست و به چه کاری میآید. غلافی که دور خود تنیدیم
داستانسرایی را به ما آموخت. کورمال به سمت کلمات خزیدیم و قصهها بافتیم.
از کاتب میپرسم: چرا بچهها همیشه سعی دارند صدای حیوانات را تقلید
کنند؟ چرا انسان از اینکه طوطی را به حرف زدن وادارد ذوق میکند؟
اما
هیچ سگی از اینکه صدایش را تقلید کنیم ذوق نمیکند. با این تفاسیر آیا
انسان یک ناهنجاری در طبیعت نیست؟ مغز در توزیعی نابرابر سهم عضلات را
بلعیده است. یک مغز رشد یافته به همان اندازه کارا و مفید نیست. زندگی
پیچیدهی انسان گره کوری است که تلاش برای گشودنِ آن، گرههای بیشمار
دیگری را پیشِ رویش میگذارد. آیا باید از انسان ناامید شد؟