محمد مهدی نجفی

معمار، مرمتگر، نویسنده و پژوهشگر تاریخ و معماری

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ویرانی» ثبت شده است

همسرایان کجا رفته‌اند؟ چرا خاموش ایستاده‌اند؟ اکنون باید مرگ خود را بسرایند؛ به آوازی اندوهناک. آن‌ها را که از مرگ هراسی نبود. چه شد؟ شما که زندگی‌های بسیاری بافته‌اید. باز هم خواهید بافت. پس بسرایید. فرشته‌ی مرگ را رخصت بدهید!
کاتب می‌گوید: زن نیروی حیات است. اما اراده‌اش جز مرگ نیست.
می‌گویم: شاید این چهره‌ی شر پشت نقاب حیات در کمین نشسته است. با تحفه‌اش: ویرانی.
شاید ماجرای اورفه را عبرت‌انگیز بدانید. اما گاهی لازم است که به دنیای تاریکی سفر کنید. پرمخاطره خواهد بود. اما به یاد داشته باشید هرگز کله را به عقب نچرخانید. فرشته‌ی مرگ سایه‌به‌سایه‌ی شما می‌آید.

ناگهان ساحلی از دور به من نزدیک می‌شود. گویی دریاها را شناکنان پشت سر گذاشته‌ام. از نفس افتاده‌ام. ساحل یگانه امیدی است که می‌تواند از دور تسکینم بدهد. چه بخت نیکویی! توانسته‌ام ساحل را ببینم. اما در تمام این مدت انگار پیش چشمانم بوده است. پشت دیوارِ ستبر و شیشه‌ایِ مه. اکنون که مه فرونشسته است، می‌توانم آن را پیش روی خود واضح و شفاف ببینم.
به سمت ساحل می‌روم. بیابانی است خشک و سوزان، پوشیده از خارهای بیابانی. جانورانی غول‌آسا، شکارچیانی قهار، قوم آدم‌خواران و هر آنچه می‌تواند در داستان‌های عامه‌پسند ظاهر شود تا مسافران و تازه‌واردان به جزیره‌ای ناشناخته را بیازارد. از این رو،‌ برای رفتن به سمت ساحل پاهایم سست و بی‌‌رمق‌اند. انگار بر دروازه‌ی دوزخ ایستاده‌ام. به پشتم می‌نگرم. به قدری تاریک و ظلمانی است که فراموش می‌کنم چگونه آمده‌ام. شاید اینجا ایستاده بوده‌ام. پیش رویم دوزخی است دهشتناک. باید در آن قدم بگذارم. چون فرصتی دیگر برای ایستادن ندارم. زمینِ زیر پایم می‌رود و می‌بردم.
کاتب می‌‌نویسد: این‌ها اثرات زمین است. زمین شیطان‌هایش را فرستاده است تا مهار شهاب سنگ را بدست بگیرند. شدنی نیست. اما شهاب سنگ از طی مسیر خود منحرف می‌شود. این انحراف موجب کُندشدنِ ویرانی نمی‌شود. لحظه‌ای توقف را در یک مسابقه‌ی دو در نظر بگرید. اگر لحظه‌ای بایستید فاصله‌ی دیگران با شما به صورت تصاعدی افزایش می‌یابد. و همانطور که شما برای رسیدن به دیگران، یعنی به وضعیت قبل، باید مسافت بیشتری را بپیمایید، ویرانی نیز برای رسیدن به وضعیت سابقش، نیازمند طی مسافت بیشتری است. چرا که این ویرانی در نسبتی که با پیرامون خود دارد ساخته شده است و همواره در فاصله‌اش با این پیرامون است که درجه‌ی نزدیکی‌اش به سوی اضمحلال را تعیین می‌کند. زمین تنها می‌‌تواند شهاب‌سنگ را اینگونه از مسیرش منحرف کند. وگرنه تعللی در این طی طریق صورت نمی‌گیرد.
به کاتب می‌گویم: شاید آنچه که خودسرانه و بی‌فرمان من نوشته‌ای ـ که در واقع طعنه‌ای است خطاب به من ـ حقیقت داشته باشد. اما نکته‌ای را فراموش نکن، همان جمله‌ای که گفتنش تو را واداشت سخن بگویی، اگر دقیق‌تر می‌نگریستی بیهودگی تلاش خود را در آن می‌دیدی. رفتن من به اکره و اجبار است. چه کسی با شوق پا در جهنم می‌گذارد؟ اما متاسفانه زمین زیر پایم ساکن نیست. مگر بتوانم با سرعتی بیشتر از سرعت نور به هر سمتی روانه شوم. تنها در این صورت است که می‌توانم به عقب برگردم. می‌توانم از این جهنم بگریزم و به میان تاریکی بخزم. اما می‌دانی که چنین سرعتی ممکن نیست. پس باید در انتظار بخت و اقبال باشم تا شاید مسیرم را بچرخاند. اگرچه همه‌چیز منوط به اراده‌ی من است. اما ممکن نیست بتوانم چیزی را اراده کنم که در انتخابش ناگزیر نبوده‌ام. همواره این نقطه‌های گریز، این روزنه‌های ناچیز بوده‌اند که تصمیمات حیاتی‌ام را اتخاذ کرده‌اند.
به هر حال پا گذاشتن در این دوزخ گریز ناپذیر است. اگر چه می‌دانم در این صورت شیطان‌های زمینی موفق شده‌اند تا کار خود را پیش ببرند. اما حیات با شرارت‌هایی که از شهاب‌‌سنگ به ارث برده است، مسیر ویرانی را دوباره باز می‌جوید. چه بسا با یک گام، خود را میان موج‌هایی سرکش بیابم. یا دوباره در مه غلیظ گم شوم.

اگر آنچه را که در زمینه‌ی الهیات گفتم، به سایر موجودات زنده بسط بدهیم، شاهد فرضیه‌ای خواهیم بود که مدعی است اگر حیات در پی برخورد یک شهاب سنگ با زمین به وجود آمده باشد؛ پس این حیات نمی‌تواند بازنمود چیزی جز برخورد شهاب سنگ با زمین در نظر گرفته شود. ضربه‌ای که در تمام زمین تکثیر می‌شود و موج می‌خورد.
در هر صورت این برخورد به نقطه‌ی صفر خود می‌رسد. اگر چه در نقطه‌ی پایان، این اراده هم به پایان خواهد رسید. اما چنانچه اصل بقای ماده حقیقت داشته باشد، این پایان هرگز وجود نخواهد داشت. آگاهیِ لحظه‌ی برخورد از حافظه‌ی ماده پاک نمی‌شود.
از این رو ممکن است شنوایی حاصل دو فوران عظیم در سطح جمجمه باشد، چشایی نتیجه‌ی فرو رفتن غذا در یک بریدگی، و بینایی از برخورد دو شیء نوک تیز با جمجمه‌ای گوشتالود که روی زمین غلت می‌خورده و می‌رفته است. شاید همه‌ی این‌ها نتیجه‌ی یک برخورد است. برخورد یک شهاب سنگ با زمین. سینه‌ی زمین گشوده می‌شود. شهاب درون سینه می‌نشیند. شدت ضربه به گونه‌ای است که زمین مذاب را می‌شکافد. فوران‌ها تا آسمان زبانه می‌کشند.
همه موجودات زمین، برای تقلید از این ماجرا و در تقلید از این ماجرا به وجود آمده‌اند. نظریه‌ی تکامل بدون در نظر گرفتن این مفهوم ناقص است. چیزی کامل نمی‌شود. همه چیز در حال بازنمایی ضربه‌ای است که ویرانی را به تعویق می‌اندازد. تلاشی برای اجرای شکوهمندِ ویرانی. همه چیز در حال محو شدن است. تکاملْ چیزی جز تکاملِ نابودی حیات نیست. زمین به واسطه‌ی ضربه به سوی نابودی پیش می‌رود.
نیروهای حیات بخشِ شر، که سوار بر شهاب سنگ به زمین سقوط کردند؛ تا لحظه‌ی انهدام زمین پیش می‌روند. ما خودویرانگرانِ بزرگ، آگاهی زمینیم به نابودی‌اش. ما حرامزادگانِ ازلی، ما حرامزادگانِ ابدی، فرزندان نامشروع آن شهاب سنگیم. تولد همه‌ی ما حاصل یک تجاوز بوده است. برخورد یک شهاب سنگ با زمینِ مذاب. از این پس خداوند می‌‌آموزد که بیشتر مراقب شهاب سنگ‌هایش باشد؛ تا حادثه‌ای تراژیک، زمین را دوباره تکرار نکند.

همیشه مجبور بوده‌ای از پله‌های بسیاری بالا بروی. اگر لحظه‌ای می‌ایستاده‌‌ای، حتا به اندازه‌ای که نفس تازه کنی، در اعماق فرو می‌رفته‌ای. سایه‌ی سکون همیشه همراه تو بوده است. حتا آن روز که با تکاپوی سلول‌هایت از مکانی به مکانی دیگر یا از زمانی به زمانی دیگر می‌گریختی. خود را میان دشت‌های سترون می‌دیدی، از میان مهِ جنگل‌های انبوه و موج‌های سهمگین دریاها. همه چیز در شعاع نگاهت به وقوع می‌پیوست. و تو تنها در آستانه‌ی دری نیمه باز گامْ پیش نهادن ِ خود را انتظار می‌کشیدی. سایه‌ی سکون، آنجا همراه تو بود.
می‌دانم! بارها خواسته‌ای عذرش را بخواهی. اما هر بار در سکونِ حیرت انگیزی محو شده است. در واقع با نداهای درونت همنوا شده است. صدایش را با گوش‌های خودت شنیده‌ای و در لحظاتی حتا خود را سایه‌ی او پنداشته‌ای. وگرنه رفتن چگونه ممکن بود؟!
کسی در دهانت زبان باز می‌کند و کاتب را صدا می‌‌زند. به او می‌گوید بنویس: کردارها، کلاف‌های در هم پیچیده‌ی طبیعت‌اند. طوفان‌هایی استوایی که از فراز ماده می‌گذرند. تکاملی در کار نیست، همه چیز در حال ویرانیِ بیشتر است.
صدا خاموش می‌شود. سکوت هرگز شنیده نشده است. تنها قطره‌ای از میان موج‌های دریا، به سوی جنگل‌های حاره‌ای گریخته است. اما پیش از آنکه آرام بگیرد، در هوای خشک و سوزان دشت تبخیر می‌شود. هیچ چیزی استوارتر از آن نیست که دود نشود و به آسمان نرود.