محمد مهدی نجفی

معمار، مرمتگر، نویسنده و پژوهشگر تاریخ و معماری

۲۴ مطلب با موضوع «یادداشت :: سفرنامه» ثبت شده است

بر سرزمینی می‌گذرم که با چشمان مرده‌ای طاقباز، گام‌هایم را برانداز می‌کند. می‌خواهم بگریزم. زمین زیر پایم دشتی است پوشیده از درختانی سوخته که سرمای زمستان را از زغال تنه‌های‌شان بیرون می‌ریزند.
مسیر پیشِ رو برای گام‌هایم فراخوان می‌فرستد. می‌گوید کمی صبر داشته باش. فراخوانش را خدمتکاری چست و چابک به هیبت یک چنار بلند قامت روی طبقی از شمشادهای رونده به من عرضه می‌کند. هزارتو، در می‌گشاید. زمینِ سوخته، حصار سرسبزی می‌شود که احاطه‌ام می‌کند. مسیر تازه را سلانه می‌پیمایم. از نگهبان‌ها سوال‌ها می‌پرسم، بی‌اینکه پاسخی جز تکان کله‌ای در باد بشنوم به انتها می‌رسم.
انتها، دیواری است سنگچین که منظره‌ای را در آنسوی خود قاب گرفته است و با زمزمه‌ای مدام تو را به نشستن می‌خواند. حتا با انگشت اشاره می‌کند کجا بنشینی. نیمکتی هست در سایه‌ی درختی بلند که به خورشید تکیه داده است. همین‌که می‌نشینی خطابه‌اش را می‌آغازد. ایستادنش می‌گوید خطیب توانایی است. اما لحظه‌ای که خطابه آغاز می‌شود، کلام به پایان می‌رسد. حیرت نمی‌کنی، چرا که همه‌ی خطبه را بی‌کم‌و‌کاست شنیده‌ای. تنها چیزی شبیه به احساس مسئولیت خونت را به جوش می‌آورد. عزم خود را جزم می‌کنی تا به جستجوی کلام راهی شوی. خود را فراسوی سنگچین‌ها می‌بینی، در سایه‌ی کوچه‌های تنگ و تاریک. زمین دهانش را برای بلعیدنِ تو گشوده است. از کنار جوی روانی می‌گذری که خود از کنار دیوار کوتاهی می‌گذرد. می‌روی تا به کوه می‌رسی. به برج سه چشم که چشم چهارمش تویی. کلام را آنجا می‌یابی. به شکل آوازی که از تو می‌گذرد.

نگاه می‌کنم. مشتم را مقابل چشمانم می‌گیرم و به آرامی قامت انگشتانم را راست می‌کنم. مژه‌ها پیروزمندانه پلک‌هایم را بلند می‌کنند. کف دستم چون صفحه‌ی کتاب گشوده می‌شود. چشمانم خودش را میان صفحه‌ی گشوده‌ی دست می‌بیند. نگاه می‌کنم. جهان در نگاه من است که می‌شود. رویای خواب‌های نیمه‌شب، لرزش مردمک‌های سیاه من است. چشم می‌بندم تا دنیا را در این بازی کودکانه فراموش کنم.

زندگی را با کدام بهانه تاب بیاورم؟ پرسش بیهوده‌ای است، نخ‌نما و تکراری. شاید هم قدری عامه‌پسند! اما چاره‌ام چیست؟ سوالی که به آن تمسک جسته‌ام رشته‌ی سستی است که دیر یا زود از هم خواهد گسست. در این میان گناه من چیست؟ من تنها ناچار بود‌ه‌ام. اما گویا آنطور که از شواهد پیداست این اراده‌ی ناچیز نیز کافی نبوده است.
از آنجا که ناچار بوده‌ام                           پادشاه جهانخوار بوده‌ام
پس پرسش نابهنگامم را نشنیده بگیرید و با پای خود رهسپار دوزخ من شوید. حیات آتش جان‌کاهش را در رگان شما می‌جنباند تا مرگ بر جان شما شکوفه کند.

چه عاشقانه وعده‌ای بودی
که شنیدن را
چون شنیدنِ انسانی دیگر می‌شنیدی!
«دیگر»ی (یاء نکره) در تو!
اما چشم‌هایت که به روبه‌رو می‌نگریست
او را پیش چشم خود می‌جست.

چه گرهی است ژرف
گرهِ دو صورت
دو چهره‌ی شبیهِ بی‌شباهت
در منطقه‌ای که نگاه نامیده‌اند
و تو آنقدر محو چهره‌ای که نمی‌دانی به چهره‌ی خود می‌نگری!
پس با خود می‌گویی چیست آنچه که می‌شنوم؟
شاید باید بگویی: شنیدن از کجا آغاز می‌شود؟
ای که شنیدن را چون شنیدنی که نمی‌دانی از کجا آغاز شده می‌شنوی!
با توام!
شنیدن از کجا آغاز می‌شود؟

(نیم ساعت بعد ...)

از وقفه‌ای که در این خطابه افتاد پوزش می‌طلبم. دری گشوده شد. حکایتی از لای در سر به درون آورد. زبان گشود و با تازیانه‌های سوزنده‌اش ما را به جای دیگری برد. آنجا سیگار کشیدیم و هم‌اینک منِ تازه‌سیگار‌کشیده‌ام که پیشِ روی شما ایستاده‌ام، یا بلکه نشسته‌ام؟
در پسِ گفت و شنودی دوستانه ایستاده بودم. یکی می‌گفت و من با لبان دیگری(یاء نکره)، لبان چهره‌ی پیشِ رو باز می‌گفتمش. در حالی که ساکت و متفکرانه، هم حکایت را تماشا می‌کردم، هم چهره‌ی دیگر را که از دور پیشِ روی خود می‌دیدم و هم تو را که با تو سخن می‌گفتم. اشخاص بسیاری شریکِ این گفتگو بودند، اگر بخواهیم اشیاء را وارد ماجرا کنیم، همه چیز از اختیار ما خارج می‌شود. آن‌وقت چگونه پی بگیریم شنیدن از کجا آغاز شده است؟
از این سوال می‌گذرم. بگو چه می‌شنوی؟
ای که از دانستنِ آنچه می‌شنوی نادانی!
اما قسم می‌خوری که شنیده‌ای!
می‌دانم شنیده‌ای.
اما،
تمامِ صداها را شنیده‌ای.
پس چه بیهوده منتظرم تا آنچه را که شنیده‌ای بگویی!
اشیاء با تو سخن می‌گویند.
اشیائی که در روایتِ گفتگو شناورند به دو زبان با تو سخن می‌گویند. دانستنِ شنیدن چه کار دشواری است!
از این سوال هم می‌گذرم. اصلن چرا باید از تو بپرسم؟ چرا نگویم، نشان ندهم، نصیحت نکنم، بروز ندهم، تهدید نکنم؟ بهتر نیست انگشتم را به سوی تو بگیرم تا بدانی سخن گفتن با تو خط و نشان کشیدن است.

مصلای نگاه را با تیزاب چشمان مشتاق شسته‌ام. شکم ماهی‌ها را با عربده‌های پوشالی دریده‌ام. دچار مرگی زودرس حیات را بدرود گفته‌ام. در آستانه‌ی تلمیح فریب خورده‌ و خواب‌آلود نشسته‌ام. کنار دجله‌ای که زنجیرهایش را گسسته است. بر فراز طغیان نیل، بر بال عقاب‌های نمرود ایستاده‌ام. فریاد می‌زنم منم پیامبر گمراهان! همو که برف را در بهاری زودرس بر زمین نشاند!

از سفر بازمانده‌ام! جاده‌های پیش رویم قد برافراشته و ایستاده‌اند. دیواری حایل، خمیده سایه‌اش را بر سرم افشانده است. پشتم برهوتی است بی‌پایان که بی‌نهایت را همچون شیشه‌ای ضخیم و نفوذناپذیر گسترانیده است. رطوبتی آواره از بی‌نهایتِ پشتم سینه‌خیز احاطه‌ام می‌کند. با دستان خنکش چشمانم را می‌پوشاند. زبان مرطوبش، گلوله‌ای آتشین است که پشت گردنم را می‌لیسد.
دریای منجمدِ خون، ذوب می‌شود. رودهای خروشانِ خون، پیچ و تاب رگ‌های باریک را پشت سر می‌گذارند. می‌تازند تا نوک انگشتانم. زیر ناخن‌هایم گل‌های سرخ شکوفه می‌کنند. جانی تازه می‌گیرم. پنجه‌هایم را به دیوار می‌سایم. از مه غلیظ و هوای مرطوب بالا می‌روم. جز شفق و تاریکی چیزی ورای نگاهم نیست. بازمانده‌ام. از خودم می‌پرسم: چگونه سفری تازه را بیاغازم؟

همسرایان کجا رفته‌اند؟ چرا خاموش ایستاده‌اند؟ اکنون باید مرگ خود را بسرایند؛ به آوازی اندوهناک. آن‌ها را که از مرگ هراسی نبود. چه شد؟ شما که زندگی‌های بسیاری بافته‌اید. باز هم خواهید بافت. پس بسرایید. فرشته‌ی مرگ را رخصت بدهید!
کاتب می‌گوید: زن نیروی حیات است. اما اراده‌اش جز مرگ نیست.
می‌گویم: شاید این چهره‌ی شر پشت نقاب حیات در کمین نشسته است. با تحفه‌اش: ویرانی.
شاید ماجرای اورفه را عبرت‌انگیز بدانید. اما گاهی لازم است که به دنیای تاریکی سفر کنید. پرمخاطره خواهد بود. اما به یاد داشته باشید هرگز کله را به عقب نچرخانید. فرشته‌ی مرگ سایه‌به‌سایه‌ی شما می‌آید.

به یاد می‌آورم روزگاری را بسیار دور و دراز؛ که میان جماعتی در یک فضای باز و مسطح ایستاده بودم. ناگهان دیوارهایی ستبر سر از خاک بیرون آورد و پیرامون هر یک از ما قد علم کرد. وقتی به خود آمدیم دورتادورمان دیواری بود بلند و بی‌روزن. در نگاه اول ترسناک به نظر می‌رسید، اما خلاف خواسته‌ی ما نبود. ما با صدای بلند برای هم داستان‌ها می‌سراییدیم. تا پیش از این نمی‌دانستیم روایت چیست و به چه کاری می‌آید. غلافی که دور خود تنیدیم داستان‌سرایی را به ما آموخت. کورمال به سمت کلمات خزیدیم و قصه‌ها بافتیم.
از کاتب می‌پرسم: چرا بچه‌ها همیشه سعی دارند صدای حیوانات را تقلید کنند؟ چرا انسان از اینکه طوطی را به حرف زدن وادارد ذوق می‌کند؟
اما هیچ سگی از اینکه صدایش را تقلید کنیم ذوق نمی‌کند. با این تفاسیر آیا انسان یک ناهنجاری در طبیعت نیست؟ مغز در توزیعی نابرابر سهم عضلات را بلعیده است. یک مغز رشد یافته به همان اندازه کارا و مفید نیست. زندگی پیچیده‌ی انسان گره کوری است که تلاش برای گشودنِ آن، گره‌های بی‌شمار دیگری را پیشِ رویش می‌گذارد. آیا باید از انسان ناامید شد؟

اخیرن سفرهایم دردناک شده است. چنان دردناک که نیشخندم را می‌بینم در آستانه‌ی خندیدن اما فروغلتیده در گلوی بغض. به این بغض می‌گویم بغض خندان. شبیه پیرمردی است که راهزنان تمامی اموالش را ربوده‌اند و اکنون در سایه‌ی دیوار خرابه‌ای نشسته است و نفس تازه می‌کند. نسیم نیرومندی می‌وزد و دیوار فرو می‌ریزد. اما این وزش، از فراز قطره‌های درشت عرق روی پیشانی و گردنش می‌گذرد و او خنکی دلچسبی را احساس می‌کند. اگر چه لحظه‌ای بعد دیوار فرو می‌ریزد و او شناور در گرد و غبار دوباره زیر آفتاب درخشان به جان دادن می‌افتد. به این می‌اندیشد که جان کندن تقدیری است که برای او نوشته‌اند. حتا بعید می‌داند مال و منالش را راهزنان ربوده باشند. چه بسا هرگز آهی در بساط نداشته است. جز نیشخندی که هیچگاه کامل روی لبانش نمی‌‌نشیند.
به کاتب می‌گویم بنویسد:
در عظمت فلسفه همان بس که شاید زندگی همه‌ی ما نتیجه‌ی اندیشیدن یک فیلسوف به زندگی باشد.
تصور کنید عابری را به خاطر می‌آورید که نمی‌شناسید. از این کشف چگونه می‌‌توانید خوشحال نشوید؟ اگر عابری را ببینید و از دور گمان کنید آشنایی قدیمی است مسئله فرق دارد. گرچه آن آشنا هیچ گرهی از کار شما نخواهد گشود و شما حتا اگر درست گمان برده باشید خود را پنهان خواهید کرد تا دیده نشوید. چه لزومی دارد روبه رو شدن با کسانی که شما را بی‌فایده به درون گذشته پرتاب می‌کنند. گذشته‌ای مجهول که چیز زیادی از آن به خاطر ندارید و خوشحالید که مدت‌ها پیش از سرتان گذشته است. تکرار چنین رویدادهایی شما را دیوانه می‌کند. البته نه دیوانه‌تر از آنچه هستید.