موسیقی فراموش میشود، در ارکستر فراموشکاران. و من نوازندهای خواهم بود والاتبار با سازی بینوا در آغوش. فراموشی را خواهم نواخت با زخمههایی که از انگشت جدا میشوند و یک جا بیرون از ساز به صدا در میآیند. صدایی که دهانش را فراموش میکند. گویی دهان از صدا بیرون آمده و به خود گوش فرا میدهد. من این موسیقی را خواهم نواخت.
Kronos Quartet - Dark Was the Night
Kronos Quartet - Dark Was the Night
ایستاده بودم، مصمم. میخواستم از نظرم برگردم. پاهایم کمی قرص و محکم شده
بودند. روی پاشنهام چرخیدم. اما همهی اتاق با من چرخید. چیزی عوض نشد.
بیشترین تلاشم برای برگشتن ناکام ماند. کسی پشت گوش راستم از خنده ریسه میرفت. لالهی گوش را بین انگشت شست و اشاره مالیدم. صدای خنده پشت گوش چپ
خزید. انگشت کوچکم را در سوراخ گوش فرو کردم. خنده محو شد و هرگز برنگشت.
خرسند از این پیروزی خواستم به سمت میز تحریرم بروم. به یاد آوردم آنجا
کاتب روی صندلی نشسته است. نمیتوانستم ببینمش. میز تحریر در اتاق دیگری
بود. پرسیدم: آنجایی؟ کاتب! با توام! گفت: بله قربان! برگشتم و روی لبهی
تخت نشستم. به او گفتم بنویسد:
شاید دراز کشیده بودم روی تخت طاقباز و سقف را تماشا میکردم. نور غروب
تابیده بود زیر سقف. کمترین انحنا یا برآمدگی، لکهای سیاه متناسب با جثهاش به جا گذاشته بود. اما در طرح کلی سایه و روشنها، به نظر میرسید نیروی
لکه فارغ از جثهاش نقش هدایتکننده داشته باشد. میدانستم سرم را قدری از
کلهام بالاتر گذاشتهام. خودم را سرزنش میکردم. از طرفی هیچ بعید نبود
کلهام کمی در تخت فرو رفته باشد. نمیتوانستم به چپ و راست بچرخم یا بالش
زیر سرم را جابجا کنم. هر حرکت ناچیزی ممکن بود تصادفن از لبهی پرتگاه
پرتابم کند. میدانستم سقوط ناگزیر است اما کیست که پیش از افتادن به آنچه
میتواند چنگ نیندازد! با این حال نجات یافتن همواره دشوار بوده است. رنجی
است طاقتفرسا که تصورش عضلات را منحل میکند. با خودم میگویم چه بیهوده
تلاش میکنم! چرا در این ورطهی دشوار نیفتم؟ بیشک رنجی بیپایان در
انتظار من است. اما دشوارتر از چنگ انداختن و خود را بالا کشیدن نخواهد
بود.
پس نشستم و استدلالم را به کار بستم. بدنم را به لبهی پرتگاه
وادادم و سقف را نگریستم. با شکلهای پیش چشمم زندگیها بافتم و به این میاندیشدم که چه سفر رنجآلودی در پیش دارم. آنقدر در این اندیشه صادق بودم
که چشم گشودم و دیدم در سفرم. خواستم که بازگردم اما چگونه میتوانستم
پاهایم را متقاعد کنم؟ گریختن از سفر، چه سفر دشواری است! اما چگونه بگویم؟
ذائقهام دشواری را میپسندد. نه اینکه اراده کنم و تصمیم بگیرم. بلکه
اراده بسیار پیش از اینها تصمیم خودش را گرفته است.
نشسته بودم کنار سوراخ سایهها. نه چمباتمه زده و نه چهارزانو، نشسته بر
صندلی راحتی، با کلهای فرو افتاده تکیه داده به دست. صندلی تاب میخورد،
کله میرفت و میآمد. در هر رفت و آمد کله، سوراخ سایهها بر زمین میتپید
با لبهایی که گاهی غنچه و گاهی به نعره از هم دریده بود. کله در هر دو
انتهای مسیر رفت و برگشت، آنجا که میایستاد و بعد از لحظهای مکث، در
خلاف جهت به راه میافتاد؛ کش میآمد و بزرگتر میشد. آنگاه خود را در
تاریکی لغزانی شناور یافتم، گویی شب شده باشد. حتا نقطههای نورانی ستارگان
را بر دیوار و سقف میدیدم. انگار اتاق در یک دشت پهناور فرود آمده بود.
کله با تکان مداوم صندلی همچنان بزرگتر میشد. نقطههای نورانی در یک
افزایشیافتگی تدریجی به لکهی نوری در اعماق بدل شدند که هر لحظه با آهنگ
انبساط محیط وسیعتر میشد. آنگاه حرکت کله و بدن به کندترین شکل خود
رسید. نزدیک شده بودم به نقطهای که پاندولها از حرکت میایستند. همه چیز
به حالت سکون نزدیک شد. انگار تازه داشتم چشمانم را میگشودم. دریافتم در
طول دهلیزی تنگ و تاریک، با چشمانی بسته از اعماق زمین بالا آمدهام، و
تکانها، آن تکانهای سرگیجهآور، جنب و جوش پلهنوردی بوده است نه تاب
خوردن بر صندلی راحتی. ناگزیر نور فراگیر شد و خود را نشسته در اتاقم کنار
سوراخ سایهها یافتم. به کاتب گفتم بنویسد: