محمد مهدی نجفی

معمار، مرمتگر، نویسنده و پژوهشگر تاریخ و معماری

۳۷ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

 

از درون سایه‌‌ام چشم‌هایی خیره به من می‌نگردند. با چهره‌هایی عبوس و گاهی رو به موت نظاره‌ام می‌کنند. اگر سایه را به مشایعت خود دلمشغول نمی‌دیدم می‌گفتم چه بسا در پوست عزراییل رفته‌ام و آن‌ها از هول مرگ اینگونه به من چشم دوخته‌اند.
 
PAOLO PELLEGRIN: ALGERIA. 2001. Village near the town of Mascara
 

 

 



دهان گشودهام تا دندان‌های من باشی. میان کلامم بایستی و رو در رویم خنجر از زبانت بیرون بکشی. به من بگویی برخیز،‌ حتا اشاره کنی، یا زیر بازویم را بگیری. کشان‌کشان ببری به سمتی که جماعتی با دهان‌هایی گشوده ایستاده‌اند. حلق‌شان را نشانم بدهی. از این فاصله چگونه ببینم؟ پنجه در پنجه‌ی گرگ می‌اندازی، منقار در منقار عقاب. با پنجه‌ی گرگ و منقار عقاب چشمانم را از حدقه بیرون می‌آوری و در دهانت می‌گذاری. می‌بلعی یا نه، صدایی نمی‌شنوم.
 

 

اگر موسیقی مدرن گامی به سوی بی‌اندامی موسیقی باشد. جاز و بلوز به عنوان انحرافی که موسیقی را به مسیر سر راست خود باز می‌گرداند باید نکوهش شوند. چرا که از بی‌اندامی، یک بدن اندام‌وار می‌سازند. بنابراین نقد کتاب دیالکتیک روشنگری به موسیقی جاز چندان بیراه نیست. اما هستند جاز و بلوزهایی که به آرمان‌های موسیقی مدرن وفادارند. و این وفاداریْ روح ِ طناز، بازیگر و شیطانی موسیقی مدرن است. 
   

 

موسیقی فراموش می‌شود، در ارکستر فراموشکاران. و من نوازنده‌ای خواهم بود والاتبار با سازی بینوا در آغوش. فراموشی را خواهم نواخت با زخمه‌هایی که از انگشت جدا می‌شوند و یک جا بیرون از ساز به صدا در می‌آیند. صدایی که دهانش را فراموش می‌کند. گویی دهان از صدا بیرون آمده و به خود گوش فرا می‌دهد. من این موسیقی را خواهم نواخت.

Kronos Quartet - Dark Was the Night


Kronos Quartet - Dark Was the Night


 

ایستاده بودم، مصمم. می‌خواستم از نظرم برگردم. پاهایم کمی قرص و محکم شده بودند. روی پاشنه‌ام چرخیدم. اما همه‌ی اتاق با من چرخید. چیزی عوض نشد. بیشترین تلاشم برای برگشتن ناکام ماند. کسی پشت گوش راستم از خنده ریسه می‌رفت. لاله‌ی گوش را بین انگشت شست و اشاره مالیدم. صدای خنده پشت گوش چپ خزید. انگشت کوچکم را در سوراخ گوش فرو کردم. خنده محو شد و هرگز برنگشت. خرسند از این پیروزی خواستم به سمت میز تحریرم بروم. به یاد آوردم آنجا کاتب روی صندلی نشسته است. نمی‌توانستم ببینمش. میز تحریر در اتاق دیگری بود. پرسیدم: آنجایی؟ کاتب! با توام! گفت: بله قربان! برگشتم و روی لبه‌ی تخت نشستم. به او گفتم بنویسد:

در همه‌ی دوران‌ها، کسی ...
ادامه ندادم. کاتب ادامه‌اش را نپرسید. می‌دانست یک کاتب هیچگاه نباید کلمه‌ای به زبان بیاورد. حتا اگر چیزی می‌پرسیدم به اکراه پاسخم می‌داد. اما همه‌ی ذکاوت و مراعات بی‌نظیر او، باعث نمی‌شد بتوانم حضورش را تحمل کنم. همین که در میانه‌ی جمله‌ اندیشه‌ام را می‌ربود تخطی آشکاری بود از وظیفه‌ی کتابت. آیا باید با پس‌گردنی از اتاق بیرونش می‌انداختم؟ اما مگر نوشتن، اندیشه را به عمل نوشتن گمراه نمی‌کند؟ در هر صورت هیچ چیز آنطور که باید باشد نیست! نباید سخت بگیرم.

شاید دراز کشیده بودم روی تخت طاقباز و سقف را تماشا می‌کردم. نور غروب تابیده بود زیر سقف. کمترین انحنا یا برآمدگی، لکه‌ای سیاه متناسب با جثه‌‌اش به جا گذاشته بود. اما در طرح کلی سایه و روشن‌ها، به نظر می‌رسید نیروی لکه فارغ از جثه‌اش نقش هدایت‌کننده داشته باشد. می‌دانستم سرم را قدری از کله‌ام بالاتر گذاشته‌ام. خودم را سرزنش می‌کردم. از طرفی هیچ بعید نبود کله‌ام کمی در تخت فرو رفته باشد. نمی‌توانستم به چپ و راست بچرخم یا بالش زیر سرم را جابجا کنم. هر حرکت ناچیزی ممکن بود تصادفن از لبه‌ی پرتگاه پرتابم کند. می‌دانستم سقوط ناگزیر است اما کیست که پیش از افتادن به آنچه می‌تواند چنگ نیندازد! با این حال نجات یافتن همواره دشوار بوده است. رنجی است طاقت‌فرسا که تصورش عضلات را منحل می‌کند. با خودم می‌گویم چه بیهوده تلاش می‌کنم! چرا در این ورطه‌ی دشوار نیفتم؟ بی‌شک رنجی بی‌پایان در انتظار من است. اما دشوارتر از چنگ انداختن و خود را بالا کشیدن نخواهد بود.
پس نشستم و استدلالم را به کار بستم. بدنم را به لبه‌ی پرتگاه وادادم و سقف را نگریستم. با شکل‌های پیش چشمم زندگی‌ها بافتم و به این می‌‌اندیشدم که چه سفر رنج‌آلودی در پیش دارم. آنقدر در این اندیشه صادق بودم که چشم گشودم و دیدم در سفرم. خواستم که بازگردم اما چگونه می‌توانستم پاهایم را متقاعد کنم؟ گریختن از سفر، چه سفر دشواری است! اما چگونه بگویم؟ ذائقه‌ام دشواری را می‌پسندد. نه اینکه اراده کنم و تصمیم بگیرم. بلکه اراده بسیار پیش از این‌ها تصمیم خودش را گرفته است.

نشسته بودم کنار سوراخ سایه‌ها. نه چمباتمه زده و نه چهارزانو، نشسته بر صندلی راحتی، با کله‌ای فرو افتاده تکیه داده به دست. صندلی تاب می‌خورد، کله می‌رفت و می‌آمد. در هر رفت و آمد کله، سوراخ سایه‌‌ها بر زمین می‌تپید با لب‌هایی که گاهی غنچه و گاهی به نعره از هم دریده بود. کله در هر دو انتهای مسیر رفت و برگشت، آنجا که می‌ایستاد و بعد از لحظه‌ای مکث، در خلاف جهت به راه می‌‌افتاد؛ کش می‌‌آمد و بزرگتر می‌شد. آنگاه خود را در تاریکی لغزانی شناور یافتم، گویی شب شده باشد. حتا نقطه‌های نورانی ستارگان را بر دیوار و سقف می‌دیدم. انگار اتاق در یک دشت پهناور فرود آمده بود. کله با تکان مداوم صندلی همچنان بزرگتر می‌شد. نقطه‌‌های نورانی در یک افزایش‌یافتگی تدریجی به لکه‌‌ی نوری در اعماق بدل شدند که هر لحظه با آهنگ انبساط محیط وسیع‌‌تر می‌شد. آنگاه حرکت کله و بدن به کندترین شکل خود رسید. نزدیک شده بودم به نقطه‌ای که پاندول‌ها از حرکت می‌ایستند. همه چیز به حالت سکون نزدیک شد. انگار تازه داشتم چشمانم را می‌گشودم. دریافتم در طول دهلیزی تنگ و تاریک، با چشمانی بسته از اعماق زمین بالا آمده‌ام، و تکان‌ها، آن تکان‌های سرگیجه‌آور، جنب و جوش پله‌نوردی بوده است نه تاب خوردن بر صندلی راحتی. ناگزیر نور فراگیر شد و خود را نشسته در اتاقم کنار سوراخ سایه‌ها یافتم. به کاتب گفتم بنویسد:

کلینیک ترک اعتیاد، آغازِ اعتیاد است.
در این جمله یک زمان مستتر شده است که شما نمیتوانید آن را ببینید. شما تنها دو وضعیت داده‌شده را موجود می‌بینید. اما چیزی که فراتر است از این کلیشه‌‌ی قدیمی (بازی زبانی)، آن است که زمانی که اعتیاد ترک شده است هرگز همانند زمان پیش از اعتیاد نخواهد بود. کسی که می‌تواند بیرون باشد چگونه خواهد توانست درون را برگزیند؟ در اینجا باز همان کلیشه‌ی قدیمی (بازی زبانی) به سراغ ما می‌آید و ما چهره‌‌ی دو رنج را می‌بینیم. یک رنج بیرون افتادن، و دوم رنج درون رفتن. (این درون هرگز درونِ قبل از بیرون افتادن نیست.) بنابراین تصور نکنید کار تمام شده است. مبارزه همچنان ادامه دارد، همانگونه که رنج ادامه دارد. اگر بخواهیم شکنجه‌‌گر را بیابیم کار دشوار می‌‌شود. باید رنج را به تمام لحظه‌هایش تفکیک کنیم. همواره رنجِ قبلی شکنجه‌گرِ رنج بعدی خواهد بود. اما توجه داشته باشید که زمان اغلب گمراه‌کننده است. اگر بخواهی فریفته نشوی اغوا می‌شوی. پس تلاشی بیهوده است که لحظه‌های رنج را از هم بشکافیم. رنج همیشه وجود داشته است، همانگونه که نور همیشه تابیده است.