محمد مهدی نجفی

معمار، مرمتگر، نویسنده و پژوهشگر تاریخ و معماری

۳۷ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

همیشه مجبور بوده‌ای از پله‌های بسیاری بالا بروی. اگر لحظه‌ای می‌ایستاده‌‌ای، حتا به اندازه‌ای که نفس تازه کنی، در اعماق فرو می‌رفته‌ای. سایه‌ی سکون همیشه همراه تو بوده است. حتا آن روز که با تکاپوی سلول‌هایت از مکانی به مکانی دیگر یا از زمانی به زمانی دیگر می‌گریختی. خود را میان دشت‌های سترون می‌دیدی، از میان مهِ جنگل‌های انبوه و موج‌های سهمگین دریاها. همه چیز در شعاع نگاهت به وقوع می‌پیوست. و تو تنها در آستانه‌ی دری نیمه باز گامْ پیش نهادن ِ خود را انتظار می‌کشیدی. سایه‌ی سکون، آنجا همراه تو بود.
می‌دانم! بارها خواسته‌ای عذرش را بخواهی. اما هر بار در سکونِ حیرت انگیزی محو شده است. در واقع با نداهای درونت همنوا شده است. صدایش را با گوش‌های خودت شنیده‌ای و در لحظاتی حتا خود را سایه‌ی او پنداشته‌ای. وگرنه رفتن چگونه ممکن بود؟!
کسی در دهانت زبان باز می‌کند و کاتب را صدا می‌‌زند. به او می‌گوید بنویس: کردارها، کلاف‌های در هم پیچیده‌ی طبیعت‌اند. طوفان‌هایی استوایی که از فراز ماده می‌گذرند. تکاملی در کار نیست، همه چیز در حال ویرانیِ بیشتر است.
صدا خاموش می‌شود. سکوت هرگز شنیده نشده است. تنها قطره‌ای از میان موج‌های دریا، به سوی جنگل‌های حاره‌ای گریخته است. اما پیش از آنکه آرام بگیرد، در هوای خشک و سوزان دشت تبخیر می‌شود. هیچ چیزی استوارتر از آن نیست که دود نشود و به آسمان نرود.

همیشه برگشتن به این معنا نیست که بتوانیم به نقطه‌ی اول بازگردیم، به نقطه‌‌ای که رفتن را از آنجا شروع کرده‌ایم. من برگشته‌ام، اما به جایی که شاید هرگز نبوده‌ام. جایی که شاید روزی روزگاری خودم را در آنجا خواهم یافت. اما اکنون حضور من در اینجا چه معنایی دارد؟ آیا سرزده به جایی آمده‌ام که احتمال می‌دهم روزی به آنجا دعوت خواهم شد؟ یا شاید وسوسه‌ای پایم را به این راه کشانده است؟
راه‌ها خارق العاده‌اند. رفتن درون راه‌های تنگ و باریک خارق‌العاده است. اگر دل به راه بسپاری، پاها از اراده‌ات چشم می‌‌پوشند. انگار با چشم بسته راه می‌روی. چشم که می‌گشایی خود را بیرون از همه‌جا می‌یابی. انگار درون حفره‌ای سقوط کرده‌ای که تو را یکجا روی نقشه‌ی شهر پس انداخته است. دیگر نمی‌توانی به چشمانت دل خوش کنی. تو کاملن گم شده‌‌ای. روزنه‌های امید بر فراز کله‌ات می‌چرخند. اما راهی نداری که به آن‌ها دست پیدا کنی.
بهتر نیست زیر پلک‌هایت بمانی؟ آنجا در امان خواهی بود: در آستانه‌ی رهایی. اگر از این دروازه بگذری دیگر آن را به این نام نخواهی خواند. آستانه‌ی رهایی تا آنجا صادق است که تو را رها نکرده باشد. همین که از آستانه بگذری، خنجرها به تو پشت می‌کنند. زخم‌های تازه برای بلعیدن طعمه دهان می‌گشایند. و تو شکم آن‌ها را با کدام خنجر خواهی درید؟ تو از گرسنگی خواهی مرد.

چشمانم را می‌بندم و به سفر می‌روم. دور می‌شوم از آنچه دورشدنی است. اما به آنچه نزدیک شدنی است نزدیک نمی‌شوم. دور می‌مانم، در دورترین نقطه. شکایت نمی‌کنم. دهانی برای شکایت ندارم. دندان‌هایم را پاک فراموش کرده‌ام. چشمانم فقط به یک نقطه خیره شده‌اند.
پیرمردی لنگان با نفس‌هایی که در سینه‌اش سوت می‌کشند به سمت من می‌آید. دستش را جلو می‌آورد و می‌گوید: من متصدی دورترین نقطه هستم، خوش آمدید. دستم را به قصد دستش جلو می‌برم. اما او دستش را عقب می‌کشد و پوزخند می‌زند. خونسرد و بی‌تفاوت دستم را عقب می‌کشم و در جیبم فرو می‌کنم. می‌گوید: چه کاری از من ساخته است؟ می‌گویم: هیچ! می‌خواهم به حال خودم باشم. لطفن تنهایم بگذارید. دوباره پوزخند موزیانه‌اش را به رخ من می‌کشد. می‌گوید: چنین چیزی ممکن نیست. به هر حال من متصدی اینجا هستم و تا هنگامی که اینجا هستید باید کنار شما بمانم. می‌گویم: لطف کنید دست از این وظیفه‌ی احمقانه بردارید، شما نمی‌توانید ... میان کلامم می‌گوید: شاید از نظر شما احمقانه بیاید، اما برای ما یک تشریفات بسیار ساده و ضروری به شمار می‌رود. پس بیهوده سعی نکنید نظرم را تغییر بدهید. چنین چیزی ممکن نیست. در حرفه‌ی ما رعایت اصول از هر چیزی مهم‌تر است.
سرم را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم. سعی می‌کنم وانمود کنم همه چیز را فهمیده‌ام. دستم را به طرفش می‌برم و می‌گویم: از آشنایی با شما بسیار خوشحال شدم، اگر اجازه بدهید بروم. دستش را به قصد دستم جلو می‌‌آورد. اما دستم را عقب می‌کشم و بلند می‌خندم. روی پاشنه‌ام می‌چرخم و مسیر آمده را باز می‌گردم. سعی می‌کنم خودم را از زیر پلک‌هایم بیرون بکشم. مژه‌ها کارم را دشوار می‌کنند. با خودم می‌گویم کاش از راه دیگری برمی‌گشتم.

غروب، از تاریکترین نقطه‌ی اتاق بیرون جست و تن نزارش را تا کنار پنجره‌ها کشاند. گفتم بلند شوم و راهش را سد کنم که بیرون نرود. صدا پشت گوش‌‌هایم کمی معطل ماند. کلمه‌ها پشت زبانم وراجی می‌کردند. عضلاتم سرش را در روزنامه‌های زرد فرو کرده بود. تا به خودم جنبیدم، غروب از پشت پنجره‌ها برایم دست تکان داد و رفت. رفت و خود را در تاریکی شب گم کرد. من ماندم و کاتب و شب.
به کاتب گفتم چراغ‌ها رو روشن کند. گفت: ببخشید قربان اما وظیفه‌ی من نوشتن است. شما برای روشن کردن چراغ باید شخص دیگری را مامور کنید. نمی‌خواستم بگویم: از دستور من سرپیچی می‌کنی؟ نه! شاید گمان کند فرمانده یا ارباب او هستم. چطور به او بفهمانم اگر چراغ‌ها را روشن کند مثل وقتی که حرف‌هایم را می‌نویسد لطف و محبتش را شامل حال من کرده است؟ اما در مقابل این لطف و محبت، من به او چه می‌دهم؟ آیا در مقابل از من چیزی می‌خواهد؟ شاید کسی او را موظف کرده تا پشت میز تحریرم بنشیند و سخنانم را یادداشت کند. به هر حال وظیفه‌ای برای او مشخص شده است که حاضر نیست پا از آن فراتر بگذارد. پس بی‌شک در برابر آن وظیفه پاداشی دریافت می‌کند. آیا باید پیشنهاد بهتری به او بدهم؟
به او می‌گویم: اگر چراغ‌ها را روشن کنی تو را از نوشتن حرف‌هایم معاف می‌کنم. کاتب می‌خندد. فقط می‌خندد.

علایم و نشانه‌ها به اندازه‌ی کافی گویا نیستند. درباره‌ی آن‌ها هیچ توافقی نداریم. پیام‌ها باری اضافه‌اند بر دوش نشانه‌ها که هرگز به مقصد نمی‌رسند. راهزنان با شمشیرهای آخته در کمین نشسته‌اند. ناچارایم مزدوران بی‌رحمی اجیر کنیم تا ما را با دست‌های بسته به مقر حکمرانیِ پیام ببرند. باید به نگهبان‌ها و دربان‌ها باج بدهیم، و سربازان گرسنه را تمکین کنیم. راه دیگری نداریم. قرن‌هاست به خشونت استعاره خو کرده‌ایم.

 

در سنت هنرهای بصری، بیش از آنکه مسیح کالبدی باشد واجد خصلتی پیامبرانه یا واقعیتی تاریخی، فیگوری است که در مرکز بصری یا روایی ِ تصویر، منحصر به فرد یا برجسته شده است. اما صرفن این خصوصیت خود فیگور یا نقش آن در روایت به تنهایی نیست که مسیح را به عنوان یک فیگور شاخص در تاریخ نقاشی تجسم می‌‌بخشد؛ بلکه نسبت و روابط بین فیگورها نقش مهمی در ترسیم و تجسد فیگور مسیح دارند. بنابراین مسیح زاییده‌ی یک فیگور نیست، مسیح مولود مجموعه‌ای از فیگورهاست یا به عبارتی دقیق تر نتیجه‌ی چیدمان فیگوراتیوی است که در راستای ارتقاء یک فیگور پیکربندی شده است. در آثار درخشان هنر مسیحی، این پیکربندی پیش از اینکه محصول کارکرد بیرونی روایت باشد نتیجه‌ی کارکردهای فرمی درونی است. از این منظر به طور کلی فیگورهای ارتقاء یافته را می‌توان واجد خصیصه‌ی مسیح‌وارگی دانست. این ارتقایافتگی از یک سو ماحصل عبور نیروی فیگورها از خلال فیگور مسیح است، از این منظر مسیح فیگوری است شفاف که به مثابه‌ی یک رسانا رانه‌های فیگوراتیو را از خود می‌گذراند و دقیقن به واسطه‌ی عبور این رانه‌هاست که فیگور می‌تواند رنج را به صورت مادی بازنمایی کند. از سوی دیگر به واسطه‌ی همین خصیصه است که فیگور نقش یک میانجی را در برقراری تعادل بصری بین فیگورهای ترکیب بندی برعهده می‌گیرد. چنین فیگوری واجد خصلت مسیح‌واره‌گی است حتا اگر مسیح نباشد.

تصویر:

PAOLO PELLEGRIN - Moments after an Israeli air strike destroyed several buildings in Dahia. Beirut. August 2006

 

نامیدن دشوار است. دشوار تر از ساختن. چگونه احساسی را بنامم که از کودکی در مواجهه با دکل‌های عظیم فشار قوی با خود داشته‌ام؟ وقتی کنار آن‌ها می‌ایستم و نگاهم را در امتداد آن بالا می‌برم یا هنگامی که از زیرش آرام می‌گذرم. آیا تنها به واسطه‌ی ارتفاع بلندش احساس مشاهده‌ی یک عظمت است؟ کانت مواجهه با پدیده‌های طبیعی عظیم را امر والا می‌نامد. اما عظمت محصول دست بشر را چگونه می‌توان امر والا نامید؟ حقارتی که انسان در مواجهه با عظمت محصول خویش متحمل می‌شود امر والا را از عرش به زیر می‌کشد اما جایگاه امر والا را نه تنها حفظ می‌کند بلکه خود را در مرتبه‌ای فروتر نسبت به آن له می‌کند. خودشیفتگی خود را از طریق شکنجه و آزردن شیفته می‌کند. میل از اینکه نمی‌تواند خود را به مثابه‌ی دیگری تجربه کند رنج می‌کشد. اما در عین حال در مقابل اغوای خود زانو می‌زند. تمدن پروسه‌ی مازوخیستی ِ خودشیفته‌گی است. بنابراین پیروزی تمدن لحظه‌هایی است که فاشیسم ظهور می‌کند. آیا ما شاهد دوباره‌ی پیروزی تمدن خواهیم بود؟

 

رفته‌ای. سال‌هاست که رفته‌ای. اما درونِ خاطراتت فراموش شده‌ای. انگار به خواب عمیقی فرو رفته‌ای.

 

 

 

امیدوارانه‌ترین امید، امید طعمه‌ای است در حال مرگ که لاشخوری را بر فراز خود می‌نگرد. چرا که همواره سست‌ترین تصاویر حامل امیدهای راستین‌اند. و چه تصویری سست‌تر از آنچه طعمه‌ی رو به موت در فرشته‌ی مرگ خویش می‌بیند؟ امیدوارانه‌ترین امید، بیهوده‌ترین امید است.
 
PAOLO PELLEGRIN - CAMBODIA. 1998. Aids in Cambodia

 

بورژوازی در برخورد با واقعیت‌های چرکین جامعه، آه و ناله را ترجیح می‌دهد. او خوب می‌داند اگر بخواهند به ریشه‌ی مسئله بپردازند؛ تیشه به ریشه‌اش می‌‌زنند! اینجاست که طبقه‌ی متوسط با تمام حقارتش در هیبت یک منجی و در سیمای مسیح ظاهر می‌شود. کسی که مقدر شده تا برای نجات بشریت رنج بکشد. اما او خودخواه‌تر از آن است که کاملن مسیح باشد. او می‌نالد تا خود را بصورت موجودیتی جدا از این چرک و کثافت به نمایش بگذارد. کسی که نه بوی بد می‌دهد و نه باعث بوی بد کسی شده است. او در منجلاب وجدان بیمارش دست و پا می‌‌زند. انگار از اینکه در کثافت غوطه‌ور نیست افسوس می‌خورد. پس دست به جیب می‌شود تا ریاکاری‌اش را زیر پرداخت حق بیمه پنهان کند. اما همه‌ی ما می‌دانیم که او بازیگر خوبی نیست. آن‌ها که در این تعفن دست و پا می‌زنند تنها می‌توانند به فکر بیرون کشیدن خود باشند. یک لحظه تعلل به هر بهانه، از نالیدن تا کمک به هم نوع، آن‌ها را برای همیشه در گرداب فرو می‌برد. بنابراین نوع آن‌ها همیشه در آستانه‌ی انقراض باقی می‌ماند، اما هیچگاه منقرض نمی‌شوند اگرچه هرگز قادر به ادامه‌ی زندگی نیستند. البته آن‌ها هر گونه ابراز همدردی را می‌پذیرند. چون گمان می‌کنند فرصتی طلایی یافته‌اند. اما خیلی زود در می‌یابند سهم‌شان شنیدن هیاهویی بوده که صدای‌شان را به حاشیه رانده است. تنها بخت آن‌ها در تفسیر وضعیتی است که به آن دچارند. اما ناچارند برای آنچه که می‌خواهند به چیزهایی دیگر چنگ بیندازند. از این رو،‌ هیچگاه آنچه را که می‌خواهند بدست نمی‌آورند. و از آنجا که هنوز خواسته‌شان محقق نشده بخت همچنان با آن‌هاست.