محمد مهدی نجفی

معمار، مرمتگر، نویسنده و پژوهشگر تاریخ و معماری

۳۷ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

همسرایان کجا رفته‌اند؟ چرا خاموش ایستاده‌اند؟ اکنون باید مرگ خود را بسرایند؛ به آوازی اندوهناک. آن‌ها را که از مرگ هراسی نبود. چه شد؟ شما که زندگی‌های بسیاری بافته‌اید. باز هم خواهید بافت. پس بسرایید. فرشته‌ی مرگ را رخصت بدهید!
کاتب می‌گوید: زن نیروی حیات است. اما اراده‌اش جز مرگ نیست.
می‌گویم: شاید این چهره‌ی شر پشت نقاب حیات در کمین نشسته است. با تحفه‌اش: ویرانی.
شاید ماجرای اورفه را عبرت‌انگیز بدانید. اما گاهی لازم است که به دنیای تاریکی سفر کنید. پرمخاطره خواهد بود. اما به یاد داشته باشید هرگز کله را به عقب نچرخانید. فرشته‌ی مرگ سایه‌به‌سایه‌ی شما می‌آید.

به یاد می‌آورم روزگاری را بسیار دور و دراز؛ که میان جماعتی در یک فضای باز و مسطح ایستاده بودم. ناگهان دیوارهایی ستبر سر از خاک بیرون آورد و پیرامون هر یک از ما قد علم کرد. وقتی به خود آمدیم دورتادورمان دیواری بود بلند و بی‌روزن. در نگاه اول ترسناک به نظر می‌رسید، اما خلاف خواسته‌ی ما نبود. ما با صدای بلند برای هم داستان‌ها می‌سراییدیم. تا پیش از این نمی‌دانستیم روایت چیست و به چه کاری می‌آید. غلافی که دور خود تنیدیم داستان‌سرایی را به ما آموخت. کورمال به سمت کلمات خزیدیم و قصه‌ها بافتیم.
از کاتب می‌پرسم: چرا بچه‌ها همیشه سعی دارند صدای حیوانات را تقلید کنند؟ چرا انسان از اینکه طوطی را به حرف زدن وادارد ذوق می‌کند؟
اما هیچ سگی از اینکه صدایش را تقلید کنیم ذوق نمی‌کند. با این تفاسیر آیا انسان یک ناهنجاری در طبیعت نیست؟ مغز در توزیعی نابرابر سهم عضلات را بلعیده است. یک مغز رشد یافته به همان اندازه کارا و مفید نیست. زندگی پیچیده‌ی انسان گره کوری است که تلاش برای گشودنِ آن، گره‌های بی‌شمار دیگری را پیشِ رویش می‌گذارد. آیا باید از انسان ناامید شد؟

اخیرن سفرهایم دردناک شده است. چنان دردناک که نیشخندم را می‌بینم در آستانه‌ی خندیدن اما فروغلتیده در گلوی بغض. به این بغض می‌گویم بغض خندان. شبیه پیرمردی است که راهزنان تمامی اموالش را ربوده‌اند و اکنون در سایه‌ی دیوار خرابه‌ای نشسته است و نفس تازه می‌کند. نسیم نیرومندی می‌وزد و دیوار فرو می‌ریزد. اما این وزش، از فراز قطره‌های درشت عرق روی پیشانی و گردنش می‌گذرد و او خنکی دلچسبی را احساس می‌کند. اگر چه لحظه‌ای بعد دیوار فرو می‌ریزد و او شناور در گرد و غبار دوباره زیر آفتاب درخشان به جان دادن می‌افتد. به این می‌اندیشد که جان کندن تقدیری است که برای او نوشته‌اند. حتا بعید می‌داند مال و منالش را راهزنان ربوده باشند. چه بسا هرگز آهی در بساط نداشته است. جز نیشخندی که هیچگاه کامل روی لبانش نمی‌‌نشیند.
به کاتب می‌گویم بنویسد:
در عظمت فلسفه همان بس که شاید زندگی همه‌ی ما نتیجه‌ی اندیشیدن یک فیلسوف به زندگی باشد.
تصور کنید عابری را به خاطر می‌آورید که نمی‌شناسید. از این کشف چگونه می‌‌توانید خوشحال نشوید؟ اگر عابری را ببینید و از دور گمان کنید آشنایی قدیمی است مسئله فرق دارد. گرچه آن آشنا هیچ گرهی از کار شما نخواهد گشود و شما حتا اگر درست گمان برده باشید خود را پنهان خواهید کرد تا دیده نشوید. چه لزومی دارد روبه رو شدن با کسانی که شما را بی‌فایده به درون گذشته پرتاب می‌کنند. گذشته‌ای مجهول که چیز زیادی از آن به خاطر ندارید و خوشحالید که مدت‌ها پیش از سرتان گذشته است. تکرار چنین رویدادهایی شما را دیوانه می‌کند. البته نه دیوانه‌تر از آنچه هستید.

فکر کن خودت را از سقف دار زده‌ای. و حالا منتظری که چشم از دنیا فرو بندی. اما الهه‌ی مرگ تو را فراموش کرده است. تو بی‌حرکت آویزانی از طناب. گردنت را بیشتر از همیشه دراز می‌پنداری. شاید خودت را سرزنش می‌کنی. آیا طناب را خوب نبسته‌ام؟ یا شاید بیش از اندازه لاغر و نحیفم. چرا هنوز نفس می‌کشم؟
مدتی را به این اندیشه‌ها می‌گذرانی. حتا زمانی می‌رسد که گمان می‌‌کنی مرده‌ای و نفس نمی‌کشی. اما ضربان قلبت را در گوش‌هایت احساس می‌کنی. با خودت می‌گویی به مرگ نزدیک شده‌ام. اما در حقیقت از جایت تکان نخورده‌‌ای. گرسنگی و تشنگی شکنجه‌ات می‌دهد. خوش نداری شکنجه شوی. اما ناگزیری که در انتظار الهه‌ی مرگ بمانی. بی‌شک روزی به تو خواهد رسید. پس نباید از جایت تکان بخوری. همانجا که آویزان شده‌ای بمان. خودت را سرزنش نکن. برای دیوار حرف بزن.

بله! هرچه گفته‌ام برای دیوار گفته‌ام. هرچه نوشته‌ام خطابه‌هایی برای دیوار بوده است. دیواری قد برافراشته پیش روی من. کله‌ام را بالا گرفته‌ام و با آن حرف زده‌ام. موضوع این حرف‌ها بیشتر خودم بوده‌ام. حتا اگر پای اطرافیانم را به میان کشید‌ام. آن‌ها حکم وسیله بوده‌اند تا موقعیتی را برای ایفای نقش خودم بسازم. چه بسا حتا خودم بنده‌ای در خدمت این نمایش بوده‌ام. اگر چه نمایش چیزی نیست جز لذت بی‌شائبه‌ای که از مشاهده‌ی خودم می‌برم.
اما همیشه دیوار روبه رو، بر حسب اتفاق یا ضرورت، تکیه‌گاهی برای نگاهم داشته است. مثل یک طاقچه که سینه‌ی دیوار را شکافته. به این دلیل است که طاقچه‌ها را دوست دارم. آن‌ها به دیوار زندگی می‌بخشند، زندگی حقیرانه‌ای که نه تابلو نقاشی و نه پنجره، هیچکدام قادر به تولیدش نیستند. طاقچه می‌گوید دیوار چیزی بیشتر از دیوار است. تنها دیواره‌ی یک محفظه نیست، یا پایه و ستون سقف؛ تکیه‌گاهی است که می‌تواند از اشیاء انباشته شود. می‌تواند پذیرای نگاه باشد؛ بی‌اینکه چیزی را برای دیدن فراهم کند.
می‌توانم ساعت‌ها حرف بزنم. سال‌ها فکر کنم. اما نگاهم را از روی دیوار بر ندارم. شاید بی‌فایده به نظر برسد. بله هیچ سودی ندارد. در واقع هیچ‌گاه مفید نبوده‌ام. حتا چیزهایی که داشته‌ام هرگز مفید نبوده‌اند. با این وجود به کارم می‌آمده‌اند. اگرچه هرگز نتوانسته‌ام کارم را ییش ببرم. اما شاید مشکل آن‌ها نبوده است. عضلاتم نیروهایشان را تلف می‌کنند. دستورات مغز، در طول رشته‌ی عصب‌ها گم می‌شوند. حافظه، بایگانی‌هایش را از طریق روده‌ی بزرگ دور می‌ریزد. چیزی به اختیار من نیست. اعضا و جوارح از خواسته‌هایم سرپیچی می‌کنند. مات و مبهوتم.

امروز لحظه‌ای با چشمانم نور خورشید را درخشان‌تر تاباندم. از پنجره‌های سردابه‌ای تاریک، دیواری را در روشنایی حیاط می‌نگریستم. خورشید بی‌رمق می‌تابید. گویی ابرها احاطه‌اش کرده بودند. ایستاده بودم میان سردابه و برای دیوارها خطبه می‌خواندم. خطابه‌ها را چون آوازی از دوردست می‌شنیدم:
همیشه در معرض دید بوده‌ام. در میان دیوارهایی پوشیده از چشم. هر چشم انبوه تماشاگرانی است که به من زل زده‌اند. در چنین دنیایی چه می‌توانسته‌ام بکنم؟ برای تماشاچیانم خطابه‌ها خوانده‌ام تا شاید لحظه‌ای حواس‌شان را پرت کنم.
به روز بر می‌گردم،‌ روشنایی بی‌رمق روز، سردابه را تحریک می‌کند، و من پشت میز تحریرم، آب می‌شوم و از روی صندلی فرو می‌ریزم. دریایی می‌شوم که به یکباره در زمین فرو می‌رود. اما لکه‌ای خیس تا مدتی، نقطه‌ی محو شدنم را نشان می‌گذارد. او به من می‌گوید که آنجا محو شده‌ام.
از اعماقِ صدای آواز بر می‌گردم و پشت میز تحریرم می‌نشینم. صدای شیپور نبرد را می‌شنوم. لشکرها در مقابل هم صف کشیده‌اند. دریاهای پهناور خون موج می‌خورند. در نخوت یک پادشاه ظفریافته، به پشتیِ صندلی‌ام تکیه می‌زنم. نگاهم توان ندارد که از پیش پایم برخیزد و در چشمان تماشاچیانم خیره شود. اما شیپورها همچنان بی‌وقفه، نام پرآوازه‌ام را می‌نوازند.
شاید شرمگین و اندوهناکم. اما لبخندی از اعماق آواز با من همراهست که گاه به طعنه آرنجش را به لبانم می‌زند. و لب‌هایم ناگزیر و ناخواسته جمع می‌شوند و چروک می‌‌خورند. این خنده‌ها شبیه دشت گرم و خشکی است که بر خلاف انتظار، شبی را بارانی سپری کرده است. و اکنون در گرمای روز شوره‌زارهایش ترک می‌خورند و چروکیده می‌شوند. این لبخندِ پادشاهان ظفریافته است.

ناگهان ساحلی از دور به من نزدیک می‌شود. گویی دریاها را شناکنان پشت سر گذاشته‌ام. از نفس افتاده‌ام. ساحل یگانه امیدی است که می‌تواند از دور تسکینم بدهد. چه بخت نیکویی! توانسته‌ام ساحل را ببینم. اما در تمام این مدت انگار پیش چشمانم بوده است. پشت دیوارِ ستبر و شیشه‌ایِ مه. اکنون که مه فرونشسته است، می‌توانم آن را پیش روی خود واضح و شفاف ببینم.
به سمت ساحل می‌روم. بیابانی است خشک و سوزان، پوشیده از خارهای بیابانی. جانورانی غول‌آسا، شکارچیانی قهار، قوم آدم‌خواران و هر آنچه می‌تواند در داستان‌های عامه‌پسند ظاهر شود تا مسافران و تازه‌واردان به جزیره‌ای ناشناخته را بیازارد. از این رو،‌ برای رفتن به سمت ساحل پاهایم سست و بی‌‌رمق‌اند. انگار بر دروازه‌ی دوزخ ایستاده‌ام. به پشتم می‌نگرم. به قدری تاریک و ظلمانی است که فراموش می‌کنم چگونه آمده‌ام. شاید اینجا ایستاده بوده‌ام. پیش رویم دوزخی است دهشتناک. باید در آن قدم بگذارم. چون فرصتی دیگر برای ایستادن ندارم. زمینِ زیر پایم می‌رود و می‌بردم.
کاتب می‌‌نویسد: این‌ها اثرات زمین است. زمین شیطان‌هایش را فرستاده است تا مهار شهاب سنگ را بدست بگیرند. شدنی نیست. اما شهاب سنگ از طی مسیر خود منحرف می‌شود. این انحراف موجب کُندشدنِ ویرانی نمی‌شود. لحظه‌ای توقف را در یک مسابقه‌ی دو در نظر بگرید. اگر لحظه‌ای بایستید فاصله‌ی دیگران با شما به صورت تصاعدی افزایش می‌یابد. و همانطور که شما برای رسیدن به دیگران، یعنی به وضعیت قبل، باید مسافت بیشتری را بپیمایید، ویرانی نیز برای رسیدن به وضعیت سابقش، نیازمند طی مسافت بیشتری است. چرا که این ویرانی در نسبتی که با پیرامون خود دارد ساخته شده است و همواره در فاصله‌اش با این پیرامون است که درجه‌ی نزدیکی‌اش به سوی اضمحلال را تعیین می‌کند. زمین تنها می‌‌تواند شهاب‌سنگ را اینگونه از مسیرش منحرف کند. وگرنه تعللی در این طی طریق صورت نمی‌گیرد.
به کاتب می‌گویم: شاید آنچه که خودسرانه و بی‌فرمان من نوشته‌ای ـ که در واقع طعنه‌ای است خطاب به من ـ حقیقت داشته باشد. اما نکته‌ای را فراموش نکن، همان جمله‌ای که گفتنش تو را واداشت سخن بگویی، اگر دقیق‌تر می‌نگریستی بیهودگی تلاش خود را در آن می‌دیدی. رفتن من به اکره و اجبار است. چه کسی با شوق پا در جهنم می‌گذارد؟ اما متاسفانه زمین زیر پایم ساکن نیست. مگر بتوانم با سرعتی بیشتر از سرعت نور به هر سمتی روانه شوم. تنها در این صورت است که می‌توانم به عقب برگردم. می‌توانم از این جهنم بگریزم و به میان تاریکی بخزم. اما می‌دانی که چنین سرعتی ممکن نیست. پس باید در انتظار بخت و اقبال باشم تا شاید مسیرم را بچرخاند. اگرچه همه‌چیز منوط به اراده‌ی من است. اما ممکن نیست بتوانم چیزی را اراده کنم که در انتخابش ناگزیر نبوده‌ام. همواره این نقطه‌های گریز، این روزنه‌های ناچیز بوده‌اند که تصمیمات حیاتی‌ام را اتخاذ کرده‌اند.
به هر حال پا گذاشتن در این دوزخ گریز ناپذیر است. اگر چه می‌دانم در این صورت شیطان‌های زمینی موفق شده‌اند تا کار خود را پیش ببرند. اما حیات با شرارت‌هایی که از شهاب‌‌سنگ به ارث برده است، مسیر ویرانی را دوباره باز می‌جوید. چه بسا با یک گام، خود را میان موج‌هایی سرکش بیابم. یا دوباره در مه غلیظ گم شوم.

اگر آنچه را که در زمینه‌ی الهیات گفتم، به سایر موجودات زنده بسط بدهیم، شاهد فرضیه‌ای خواهیم بود که مدعی است اگر حیات در پی برخورد یک شهاب سنگ با زمین به وجود آمده باشد؛ پس این حیات نمی‌تواند بازنمود چیزی جز برخورد شهاب سنگ با زمین در نظر گرفته شود. ضربه‌ای که در تمام زمین تکثیر می‌شود و موج می‌خورد.
در هر صورت این برخورد به نقطه‌ی صفر خود می‌رسد. اگر چه در نقطه‌ی پایان، این اراده هم به پایان خواهد رسید. اما چنانچه اصل بقای ماده حقیقت داشته باشد، این پایان هرگز وجود نخواهد داشت. آگاهیِ لحظه‌ی برخورد از حافظه‌ی ماده پاک نمی‌شود.
از این رو ممکن است شنوایی حاصل دو فوران عظیم در سطح جمجمه باشد، چشایی نتیجه‌ی فرو رفتن غذا در یک بریدگی، و بینایی از برخورد دو شیء نوک تیز با جمجمه‌ای گوشتالود که روی زمین غلت می‌خورده و می‌رفته است. شاید همه‌ی این‌ها نتیجه‌ی یک برخورد است. برخورد یک شهاب سنگ با زمین. سینه‌ی زمین گشوده می‌شود. شهاب درون سینه می‌نشیند. شدت ضربه به گونه‌ای است که زمین مذاب را می‌شکافد. فوران‌ها تا آسمان زبانه می‌کشند.
همه موجودات زمین، برای تقلید از این ماجرا و در تقلید از این ماجرا به وجود آمده‌اند. نظریه‌ی تکامل بدون در نظر گرفتن این مفهوم ناقص است. چیزی کامل نمی‌شود. همه چیز در حال بازنمایی ضربه‌ای است که ویرانی را به تعویق می‌اندازد. تلاشی برای اجرای شکوهمندِ ویرانی. همه چیز در حال محو شدن است. تکاملْ چیزی جز تکاملِ نابودی حیات نیست. زمین به واسطه‌ی ضربه به سوی نابودی پیش می‌رود.
نیروهای حیات بخشِ شر، که سوار بر شهاب سنگ به زمین سقوط کردند؛ تا لحظه‌ی انهدام زمین پیش می‌روند. ما خودویرانگرانِ بزرگ، آگاهی زمینیم به نابودی‌اش. ما حرامزادگانِ ازلی، ما حرامزادگانِ ابدی، فرزندان نامشروع آن شهاب سنگیم. تولد همه‌ی ما حاصل یک تجاوز بوده است. برخورد یک شهاب سنگ با زمینِ مذاب. از این پس خداوند می‌‌آموزد که بیشتر مراقب شهاب سنگ‌هایش باشد؛ تا حادثه‌ای تراژیک، زمین را دوباره تکرار نکند.

به کاتب گفتم همانطور که می‌دانی این سیگارها که به انتها می‌رسند لب را می‌سوزانند. اما برای جلوگیری از چنین پیشامدی یک راهکار کارآمد کشف کرده‌ام. اگر لب‌هایت را به فیلتر محکم نچسبانی و بگذاری سطح پوست لبت با سطح آن فاصله‌ی ناچیزی داشته باشد، دوچار این پیشامد نخواهی شد. منتها نباید فاصله آنقدر باشد که هوا از فضای خالی بین لب و سیگار عبور کند. طبیعتن در این حالت ممکن نخواهد بود دود را به دهانت بخوانی.
کاتب لبخند می‌زند.
گفتم البته اکتشافات دیگری هم داشته‌ام. مثلن در الهیات. آیا می‌دانی خدا چیست؟ این سوالی است که باید وقتی به بعد از مرگ می‌اندیشی پاسخش را بیابی. خداوند وضعیتی است که بعد از مرگ به آن دچار می‌شویم. پیش‌بینی مشترکی است میان تمام جانوران، اما نه از آن گونه که در یک کل وحدت و نمود یابد. بلکه مثل زندگی که در تمام جانوران به گونه‌ای جریان دارد.
می‌شود نتیجه گرفت که در دنیای بعد از مرگ مسئله‌ی اصلی خداوند نیست. خداوند مختص این جهان است. اما آنجا با چه مواجه خواهیم بود؟ شاید بتوان با روش دانشمندان مسئله را پیش‌بینی کرد، اما همه چیز در حد فرضیه باقی خواهد ماند.  
ابتدا باید حدس بزنیم پایان کار آن دنیا چگونه خواهد بود. اگر آنگونه باشد که پیشینیان خداپرست حدس زنده‌اند، یعنی جاودان و لایتناهی؛ پایانی در کار نخواهد بود. این شاید از عوارض وضعیتی است که بعد از مرگ دچارش می‌شویم. احتمالن مسئله‌ی چنین وضعیتی بیرون رفتن از جاودانگی خواهد بود. و قطعن چنین کاری از عهده‌ی خداوند که نماینده‌ی جاودانگی است بر نخواهد آمد. اما چگونه می‌شود از جاودانگی، از وضعیتِ خداوندی بیرون رفت؟ یا بهتر است بپرسیم این وضعیت به کجا یا به چه ختم می‌شود؟ تصور دشواری است برای ما فانیان.
شاید باید جاودانگی را بیشتر بشکافیم. جاودانگی ملهم از دو سرشت زمان‌مندی و مکان‌مندی است. جاودانگی چیزی نیست که تنها در زمان گسترانیده شود. چرا که زمان بدون مکان منبسط نمی‌شود. اما مکانِ جاودانه با مکانِ کنونی ما بی‌شک متفاوت است. یک «مکان ـ همه‌جا» است. از این رو می‌توان محتمل دانست که وضعیتِ پس از جاودانگی هرگز از عنصر زمان برخوردار نخواهد بود. چرا که جاودانگی را نمی‌توان به زمانی فراتر از آن برد. تنها یک مکان باقی می‌‌ماند. مکانی که می‌تواند چیزی باشد. اما خالی از زمان. فضا یک خلا خواهد بود. یعنی فاصله‌ای که بین مکان و چیز را اشغال کرده است. مسئله‌ی چنین وضعیتی زایش خواهد بود. به عبارتی شاید بتوان خدای آن‌ها را زایندگی خواند. در آن وضعیت سایه‌ی نیروهای زایش بر سر ماده‌ی جاودانه سنگینی خواهد کرد. جاودانگی بعد از مرگ تکثیر می‌شود. اما در نظر داشته باشید که چنین پایانی را مرگ نامیدن خطاست.

چشمانم را که گشودم، امیدهای بسیاری را پیش روی خود دیدم. امیدهایی کوچک، برای آرزوهایی بزرگ. آیا به راستی کوچک‌اند؟ پس چرا تقلاها راه به جایی نمی‌برد؟ اگر به راستی کوچک‌اند چرا برای این چیزهای کوچک و حقیر تقلا کنم؟
تقلایی که می‌گویم همیشه چیزی بیشتر از تقلا بوده است. وگرنه در تلاش و کوشش، ما پهلوانانِ این دشت‌های بی‌آب و علفیم.
بله! امیدها بسیارند.
کاتب می‌نویسد: من رهبر دنیای خودمم. ببخش اگر دستوری صادر کرده‌ام که دنیای تو را به هم می‌ریزد. همانقدر که رهبرم و فرمانروا، مامور و معذور دنیای خودمم.
با سرفه‌هایم ملال‌های درونم را بیرون می‌ریزم. ملال‌ها آرزوها را به تکاپو می‌اندازند. آرزوها برایم دست تکان می‌دهند. در رقابتی ستمگرانه، هر یک سعی می‌کند توجهم را از دیگری به سوی خود جلب کند. اینجاست که لبخند می‌زنم. پاسخی زیبنده‌تر از این نخواهد بود. اگر چه مهربانی آن‌‌ها را ریاکارانه پاسخ می‌دهم. ریشخندها بهترین ستایشگران مضحکه‌ها هستند.